پارت 3 زندگی مرموذه من

amily amily amily · 1399/12/05 13:48 · خواندن 4 دقیقه

سلام مجدد اینم پارت 3 اینو الان میدم که پارت 4 رو هم شب بدم چون باز معلوم نیست که کی بتونم بدم.

بپر ادامه که حوصله ی پوستر ندارم.

ادامه

ماشین اماندا رو دیدم اما خودش نبود شیشم شکسته بود دلم ریخت{نکته*اماندا اینجا دوستشه الیا هم بعد از اینا میاد}رفتم جلوتر که جنازشو دیدم کلی ادم دورش بدون ترسیدم همون ماشینو دیدم که چند تا چراغ روشن خاموش کرد و رفت زهرم اب شد دوباره وارده مطب شدم دکتر رفته بود با استرس نشستم رویه زمینو اشک ریختم که منشی امد و گفت:چی شده خوبی؟سرمو به معنای منفی تکون دادم و براش زندگیمو ریختم رو دایره عجیب بود حس خوبی داشتم خوب به حرفام گوش میداد بغلم کرد و گفت:بمیرم برات چی کشیدی بعد از بغلم اومد بیرون و ادامه داد:اسم من الیاست سرمو تکون دادم و باهاش دست دادمو گفتم:منم مرینتم الیا:خوشبختم میای دوست شیم؟ قبول کردم زنگ زدم به خانواده ی اماندا گفتم اونا هم زارزار گریه کردنو رفتن پزشگیه قانونی منم میخواستم برم ولی چون از اونجا خواطره ی خوشی نداشتم پس رفتم خونه ی الیا دختره خوبی بود ازش خوشم اومد باهاش کلی درد و دل کردم اونم از خودش گفت مشخصاتش این بود که اسمش الیا اگراسته برادراش کارل اگراست و ادرین اگراسته مادر و پدرشونم امیلی و گابریل اگراست هستن هم سنه منه خونوادشون بی نیازن اما الیا دوست داره منشی باشه و یک خونه مجردی داره نامزدش نینو لحیفه که از قضا تو داشنگاهم بوده و میشناسمش و همین خیلی دختره خوبی بود بالاخره اون شب به صبح رسید{اون جوری نگاه نکنید حوصله ندارم بگم چی شده مثلا چی شده؟ مثله همیشه رفته خونه کتک خوده دیه} صبح از اقای کافیین{این اون نی} که خیلی مرده مهربونی بود مرخصی گرفتم تا برم پیشه دکتر طبق معمول برای صبحانه صدام نزده بودن رفتم برای خودم یک چیزی درست کردمو با خودم بردم و با اتوبوس رفتم مطبه دکتر وارد شدم الیا گفت میتونم برم تقه ای به در زدم و وارد شدم دکتر تعارف کرد که بشینم منم با کمی فاصله نشستم هنوز نفسی تازه نکرده بودم که دکتر گفت:خب داشتی دیروز میگفتی بعد از اون اتفاق چه اتفاقی افتاد؟

من: خب راستش چند روزی می شد با پدر و مادرم می خوابیدم البته از ترسم تا اینکه یک شب تویه تلویزیون یک مرده با همون صدا رو دستگیر کرده بودن خب خیالم راحت شده بود شبا راحت میخوابیدم تا اینکه تویه عروسیه....اشکام جاری شد

دکتر:چی شد؟میشه بقیشو بگین؟

من:بله......تویه عروسیه یکی از دوستام وقتی دو دیقه تنهاشون گذاشتیم صدای جیغ خدمتکار اومد بدوبدو رفتیم تا ببینیم چی شده اونا مرده بودن چنازه ی هر کردوم یک طرفه سالن بودن...البته اقای دکتر اون صدایی که اون شب تویه خونه شنیدم فکر میکنم قصدشون فقط این بوده که منو بترسونن یا وقت بخرن اما برای چی رو نمی دونم

دکتر:ام درسته ولی چرا در مورده اون عروسی بهتر توضیح نمیدی؟کنجکاو شدم

من:ام خب باشه.....اون عروسیه یکی از دوستام بود که بعد از اماندا خیلی دوستش داشتم اقای دکتر

دکی:بله

- خب راستش بع از اون دوستا ی من یکی یکی مردن تا دیروز که اماندا هق دوسته جون جونیم میخواست بیاد سره قرار که مرد هق هق هق

دکی: مرد؟

-اره اقای دکتر من هر روز می دونم که یک اتفاقی تو راهه می ترسم اقای دکتر من همیشه تنهام هیچ کسو ندارم امدر و پدرم افتادن زندان و.....

دکی:وایستا چرا؟

- چون ورشکست شدن و طلبکارا هر دورو انداختن زندان

دکی:اها خب بقیش؟

- و دوستام یعنی هر کس از دوستام مردن من می ترسم دوست پیدا کنم میترسم بکشنشون می ترسم عاشق شم میترسم اونی که عاشقش شدم رو بکشن

دکی:اه عجب زندگی ای خب میخوای با این زندگی چی کار کنی؟

- نمی دونم شاید خودکشی شاید....

دکی:بی خود اصلا بهش فکرم نکن...که تقه ای به در خورد و الیا وارد شد

منشی:سلام اقای دکتر یک اقایی اومده میگه وقت داره

دکی:خب...

- خدانگهدار

و بدونه اینکه منتظره جوابه دکتر باشم زدم بیرون تو.....

بع از قرن ها از زبون ادرین{ببینم فهمیدین ادرین چی کارست دیگه نه؟هر کی نفهمیده واقعا خنگه حالا بیخیال پارت بعد از زبونه ادرین}

***********

پایان

به خدا زیاد نوشتم پشت سره هم زیاد نوشتم به خدا نظر و پسند ندی حلالت نمیکنم چون دستم داغون شد تازه شبم میخوام یک پارته دیگه هم بدم.و اینکه اون بالا رو خیلی زیاد کناره هم نوشتم شاید فکر کنین کمه ولی خیلی زیاده.

خدانگهدار❤