پارت 4 زندگی مرموذه من
اه کدوم خلی این ساعت رمان مینویسه؟خو الان من دارم مینویسم.
قبلش اون کلیپه که گفتم ماله برزیله دروغ نگفتم ظاهرن واقعیه بکلیک
بپر ادامه
از زبونه ادرین
-اه کاگامی مگه نمیگم انقدر به من نچسب
کاگامی:درسته ولی دلت میاد عشقم؟{عوق}
پزخندی زدمو گفتم:نه{خاک تو سره چلمنگت}
کاگامی:چی شده عزیزم چند روزه تو فکری؟
-ام یکی از مراجع کنندگام خیلی زندگیه سخت و مرموذی داره مشتاقم بقیشو بشنوم
کاگامی:اهان.....عرررر ادری جونم{کوفت سوسکته چینی}
- چیه باز عر میزنی؟
کاگامی:من باید یک 3 ماهی برم چین مسکلی نداره عچقم؟
- نه برو
کاگامی:ممنونم
کاگامی بارو بندیلشو جمع کرد و رفت فروگاه که بره چین{یه وقت نترکی؟خودتو معرفی کن}ام خو نمی گم لولوخور خورم خو کی ام ادرینم دیگه همتونم منو میشناسین{خداروشکر هنو از عقلش مونده}مثه همیشه رفتم سره کار همش لحظه شماری میکردم که بیاد و بقیه ی زندگیشو بگه اصلا نمی فهمیدم بقیه چی میگن فقط منتظره اون بودم{وایستا ببینم منحرف نشین این هنوز عاشقش نشده}اومد و ...{همه چیزو میدونید دیگه حوصله ندارم بریم سره اصله مطلب}رفت بیرون الیا رو دعوا کردم
- خواهره گله خلم داستم گوش می کردم به حرفاش
الیا:منحرف زبونم لال خاک برسری؟
- الیا برو تا نکشتمت
الیا:باشه بابا به مامان میگم تا برات استین بالا بزنه
و بنده یک دمپایی هدایت کردم سمتش که صاف خود تو ملاجش من از خنده مبل و داشتم گاز میزدم
الیا:هرهرهر کوفت درد زهر علایل وخه وخه بریم کار داریم
- باشه فقط ادای کلویی رو در بیار
دستشو گذاشت رو دماغش داد بالا و تو دماغی گفت:مسخرست واقعا مسخرست
-.....دمت گرم....اجی کوچولو{نقطه ها نشونه ی خندست}
الیا:خیله خب بارو بندیلتو جمع کن باید بریم
-کجا؟
الیا:خونه زنه اقا شجاع البته هر چند فرقی نمیکنه اما پاشو دیگه بریم خونه مهمونی دعوتیما
-کجا؟
الیا:یه جایی
- خو اوجا کجاست؟
الیا:تولده نینو دوسته شما
- و دوست پسره شما
الیا:خیله خب وخه من رفتم
-اوکی
الیا:بای داداش گلم
-بای اجیه خلم
هوووف بالاخره رفت دیوونه توراهه مهمونی بودیم داشتیم با الیا چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم شکره خدا کارل که هیچ وقت با ما نی و همیشه ی خدا بازنشه اهنگم طبقه معمول بالاترین درجه ی ممکن بود که گوشیم زنگ خورد صدایه ضبط رو کم کردم تلفنمو برداشتم شماره ناشناس بود ده اخه کی این موقعه شب اونم از نوعه ناشناسش زنگ میزنه؟تماس و برقرار کردم که صدایه.....
از زبون مرینت
زنگ زدم به دکتر بعد از چند بوق برداشت:الو
-الو سلام اقای دکتر دوپنچنگ هستم
دکی:سلام چیزی شده؟
- نه فقط زنگ زدم بگم اخرین حرفامو بهت بگم
دکی:چی؟میخوای چی کار کنی؟کجایی؟
-ممپارناس مهم نیست من دیگه میخوام خودکشی کنم
دکی:صبر... و بدونه اینکه بزارم حرفش تموم شه قطع کردم و...........
************
پایان
باور کنین سعیمو کردم زیاد بنویسم دستم خیلی درد میکنه متاسفم ولی نمیدونم پارته 5 رو کی میدم ولی قول میدم که خیلی خنده داره.
شب خوش خدانگهدار