پارت 7 زندگی مرموذه من
علیک ببخشید دیه انقدر سرم داغون بود که اشتباهی پارت هشتو دادم
بپرید ادامه نیم پارت دوم 8 رو هم نمد کی میدم
شوت شو ادامه
گرم و شد خوابم برد.........
*صبح*
من:ااااام{خمیازه}رفتم پایین کارل و لایلا نبودن دفعه ی اولشون نبود خب صدالبته که منم بودم بااون کارای دیشب نمی یومدم خونواده ی ما بسیار سرده و بی روحه فقط الیا و من و مامانم شلوغیم پدرم و کارل و لایلا فقط تو خودشونن مادرم از وقتی کارل ازدواج کرد تو خودشه و هر دفعه بهش میگم چیشده بهم میگه هر وقت ایشاالله هر وقت تو زن گرفتی و زنت کاگامی نبود من مثله قبل میم فقط پسرم اینم بدون که اگه با کاگامی ازدواج کنی من فرار میکنم{حرفه همیشگیه مامانه من}نمیفهمم چرا اینجوری میکنه ولی فقط همینو میفهمم که از وجوده کاگامی خیلی ناراضیه فقط کافیه یک دختره نجیب و خیلی اصیل زاده رو ببینه تا ازش خواستگاری کنه خلاصه منو الیا خیلی شلوغیم که از اون شبی بابا با قاتعیت گفت که دیگه هیچ شیطنتی در این خونه نبینم ما هم دیگه سرد شدیم فقط اسممون خونوادست وگرنه هیچیمون شبیه خونواده نیست همیشه دلم میخواست همسره ایندم شر و شلوغ و تو دل برو باشه و کاری کنه که منو در هر شرایط بخندونه اما کاگامی خیلی بی روحیست و از شری متنفره هی ما که شانس نداریم
کاترینا{خدمتکاره}:ببخشید اقا پدرتون کارتون دارن
ادرین:باشه به کارت برس.حتما باز در مورده مدلینگ بودنه برادره رفتم تقه ای به در زدم و وارد شدم
پدر:او ادرین من میخوام خدمتکار استخدام کنم چون کارایه خونه خیلی زیاده واقعا کاترینا نمیرسه
ادرین:باشه پدر چه کاری از دسته من بر میاد؟
پدر:اگه کسی رو سراغ داری که دختر باشه و به کار احتیاج داشته باشه همین الان بهش زنگ بزن بگو
ادرین:ام اتفاقا یکی هس وایستین
پدر:باشه
شماره ی خانم دوپنچنگ رو گرفتم:الو
-سلام خانم دوپنچنگ
-سلام اقای دکتر خوبین؟
-بله میخواستم بگم پدرم میخواد برای خونمون خدمتکار بگیره ببخشید شما مشکلی ندارید؟میتونید قبول کنید؟
کمی سکوت کرد و گفت:بله لطفا ادرسو برام بفرستین
-باشه براتون اس میکنم خدانگهدار
-خدانگهدار
تماسو قطع کردم و برای پدرم تعریف کردم اونم گفت بدونه برو و برگرد قبوله فقط اینکه به الیا بگم بهش خیلی اهمیت نده پدرم کلا با دخترا بد جور بود فقط با کاگامی و مادرم دیدم که بخنده کلا هیچکی......
*شب*
اخ شب شد کیفمو برداشتم و با الیا برگشتیم خونه ی رفتم لباسامو عوض کنم کارل و زنش رفته بودن کیش خیلی دوره و اونا هم میخواستن قشنگ یک ماه و اون جا بمونن منو الیا رفتیم سالن که از چیزی که دیدیم 45 تا شاخ وسطه سرمون در اوردیم مامان و بابا داشتن با مرینت خانم میخندیدن عجب نه پدرم و نه مادرم کسی بودن که پیشه یک دختر بخندن عجبا اینا برای ما اینجوری نمیخندن پدرم تا ما رو دید گفت بریم پیششون منو الیابا بهت رفتیم و کنارشون نشستم
پدر:مرینت جان اول زندگیشونو تعریف کردن و دیدن ما داریم از گریه میمیریم خندوندنمون
و همون حین مادرم.......
**********
پایان
به خدا زیاد نوشتم.نظر بدینننننننننننننننننننننننن.خیلی نظرات کم شده به خاطره همین میخوام داستانو بدجور غمگین کنم در پسته بعد میگم خدمتتون راستی الان برین نیم پارته پارته 8 رو بخونید
خدانگهدار