پارت 4 رمان«برج زهرمار و دختر بلا»

amily amily amily · 1399/12/22 21:16 · خواندن 3 دقیقه

سلام بفرما بپر ادامه

«پارت 4»

 

جولیکا بیچاره که عشق جک در دلش جوانه و درخت تنومندی شده بود و فهمیده بود و قرار است به خواستگاریش بیاید بغضش ترکید و با صدای بلند گفت:

- نه.....نه من ازدواج نمیکنم.میدونید فاطله سنیمون چقدر زیاده؟مگه همه چی پوله؟

زن عمو طبق معمول با جیغ جیغ گفت:

- دختر خفه شو، تو خوابم نمیدیم که همچین خواستگاری برات بیاد حالا ناز میکنی؟

همه ی این حرفا رو از تویه اتاق شنیدم.بیچاره جولیکا...با گریه وارد شد در را با صدا پشت سرش بست و به طرفم امد.

- نه من نمیخوام با این پسره ازدواج کنم.جک چی میشه؟عشقم چی میشه؟

خودش را در اغوشم جا کرد.اروم نوازشش کردم.

- گریه نکن به خدا توکل کن اینجور که عمو گفت همه چی داره شاید عاشقش شدی.

نگاه مظلومش را به من دوخت و با گریه گفت:

- ولی من جکو میخوام.مرینت عاشق نشدی بفهمی.

تا نزدیکای صبح گریه کرد من هم کنارش ماندم. روز خواستگاری به دستور زن عمو مدرسه نرفتم و مشغول نظافت و گردگیری شدم.زن عمو هم هنوز نه به دار بود نه بار بود، شروع به فخرفروشی کرد.مدام غر میزد.خلاصه کارها تمام شد.تمام تنم درد میکرد.عمو زودتر از همیشه به خانه برگشت.مادر سیندرلا مرا کناری کشاند و با تشر گفت:

- دختره ی چشم سفید نبینم بیای جلویه مهمونا و خودتو نشون بدی تو اشپزخونه بمون.

با اخم تشکر دیگری نگاه تندی به جولیکا کرد و گفت:

- بسه دیگه انقدر ابغوره نگیر برو اماده شو الان میرسن.

جولیکا در حال گریستن پایش را زمین کوبید و گفت:

- باشه ولی یادتون باشه من زن این اقا نمیشم.

زن عمو مشتی حواله ی پشتش کرد و چشمانش را بست:

- تو غلط میکنی. اصلا کی از تو نظر خواست بدو اماده شو

جولیکا به سمت اتاق رفت و ایستاد.دسنتان مشت شده اش را کناره رانش کوبید:

- حالا میبینی اینکارو میکنم یا نه

دوید طرف اتاقش زن عمو با اخم به من گفت:

- برو امادش کن بهش بگو دست از مسخره بازیش برداره.

بدو حرف اطاعت امر کردم.وارد اتاق شدم.زانو به بغل،هنوز گریه میکرد. کنارش نشستم، دستش را گرفتم و گفتم:

- جولیکا جان گریه نکن.شاید ازش خوششت اومد.هنوز که ندیدیش.

اشک هایش با پشت دست پاک کرد و خیره به من گفت:

- نه من چهارسال پیش به جک قول دادم.دوست ندارم اونو با هیچ کس عوض کنم.حتی اگر اون شخص دنیا رو داشته باشه.

صدای زنگ در بلند شد.زن عمو به سرعت سرش را به داخل اتاق اورد:

- بچه ها امدن زود باشین.مرینت زود باش برو اشپزخونه چایی رو اماده کن.جولیکا پاشو هنوز نشستی؟

سریع بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم.اشپزخانه اپن بود.از کناره پرده های عمودی میشد همه چیز را دید.ابتدا مرد مسن با محاسنی سفید وارد شد.پشت سرش اقا پسر جوانی با کت و شلوار مشکی شیک وارد شد.قدش بلند و چهار شانه بود.از انجا که پشتش به من بود صورتش را نمیدیدم.دست گل بزرگی به سمت زن عمو گرفت.به سمت مبل هارفت و رو یک مبل تک نفره نشست.بالاخره موفق به دیدنه چهره اش شدم.چشمانی درشت و سبز نعنایی خمار و کشیده،ابروانی پهن و بینی متناسب با صورتش و در اخر لبان گوشتی و کوچک داشت.اب گلویم را قورت دادم.

*********

پایان

نیگا نیگا خیلی دادم برا بعدی 2 تا نظر ناقابل بدین.

خداحافظ