پارت 7 داستان«برج زهرمارو دختر بلا»
بفرما با اینکه کامل نکردین دارم میدم واقعا اگه نظر و پسند ندین نامردین.
بزن رویه ادامه
«پارت 7»
رز باز هم با ناراحتی نالید:ای خدا باز این مذاحما پیداشون شد. با شیطنت گفتم:عاشق سینه چاکته یک بله بگو ما رو خلاص کن. مشتی به بازویم زد و با دلخوری گفت:کوفت،کی از این خوشش میاد اخه؟ ابروهایم را در هم کشیدم و با عصبانیت گفتم: - مثله اینکه باز تنش میخواره بچه پررو این دفعه دیگه حالشو سره جاش میارم که دیگه سره راهه ما سبز نشه. با ترس دستم را کشید و حرکت کرد.هر چقدر من سر به هوا بودم او ترسو بود. - وای تروخدا بیا زود بریم تا بهمون نرسیدن. هنوز حرفش تمام نشده بود که سره راهمون سبز شدن.دست به کمر ایستاد و با خنده گفت: - به به خانومای زیبا افتخار نمیدین بالاخره؟ رز با عصبانیت غرید. - بر. گمشو چند بار بگیم مزاحم نشو......دست از سرمون بردار. پسرک پررو شد و با خنده ی چندش اوری جلو امد.رخ به رخ رز شد. - عشقم من عاشقتم چرا koنمیدی؟ دندان هایم را به همسابیدم و گفتم: نه فایده نداره باید حسابی ادمش کنم.میواخست دست رز را بگیرد.با یک حرکت جلویش ایستادم.پایم را بلند کردم و با شدت کناره گردنش کوبیدم.نقش زمین شد.از اینکه تکواندو کار بودم و میتوانستم ادبش کنم راضی بودم.با اخم و عصبانیت گفتم: - مگه نگفتم مزاحم نشو پسره ی احمق؟ خون کناره لبش را پاک کرد و بلند شد به سمتم خیز برداشت.دوستش هم فقط شاخ و شانه میکشید.درگیری بالا گرفت.اون میزد من میزدم.نامرد انگار نه انگار من دختر بودم.خدایی دردم میگرفت.بالاخره پیروز شدم.نقش زمین شد.دوستش جلو امد.اماده بودم او را هم نقش زمین کنم.متوجه شدم کسی یقه اش را از پشت گرفت و پرتش کرد.از دیدن شخص روبه رویم کپ کردم.وای خدایا این اینجا چی کار میکرد؟سر جایم میخ کوب شده بودم.چند مشت و لقد نثارشان کرد و با خشم گفت: - چرا مزاحم میشی؟اگر یکدفعه دیگه سره راهشون سبز بشید نابودتون میکنم فهمیدین؟برید گم شید. با سر جواب دادند.باهم پا به فرار گذاشتند......از ترس سریع مغنه ام رو درست کردم و صاف ایستادم.وای چه اخمی داشت.ترس سراسر وجودم را دربر گرفت.بدنم به لرزه افتاد.به سختی اب دهانم را قورت دادم.با اخم روبرویم ایستاد.با لحن محکم و جدی گفت: - خانم کافیین......میرسونمتون...{چیه خب اینجا کافیین فامیلشه عجب گیری کردیما} وای خدا قلبم ریخت....کیفم را رویه شانه ام مرتب کردم.سرم را به زیر انداختم و با صدای لرزانی گفتم: - ممنون خودم میرم مزاحم شما نمیشم. با صدای بلندتر گفت: - حرف نباشه راه بیوفتید. چنان با تحکم غرید که حس کردم قلبم در دهانم می تپد.با خودم گفتم:اگر نرم حتما به عمو میگه. رز با تعجب استینم را گرفت و گفت: - مرینت این دیگه کیه؟ جواب ندادم و با دست اشاره کردم که ساکت باش.مثله جوجه به دنبالش راه افتادم.به سمت ماشینش رفت.در جلو را باز کرد.با دیدن ماشینش دهانم باز و خشکم زد.با همان لحن عصبانی گفت: - سوار شو چرا خشکت زده. زیر لب غر زدم: ای مرض وسوار شو.
******
پایان
این پارت را تقدیم میکنم به اتنا جانم.
خداحافظ