پارت 10 داستان«برج زهرمار و دختر بلا»
بزن ادامه
«پارت 10»
- فرداشب اقای هنریکس گفته تو این هفته ازمایش و خرید رو انجام میدن و پنجشنبه عقد میکنن.بعد از عقدم که مرینت رو با خودش می بره. با شنیدن این حرف زسما مردم.یعنی در عرض یک هفته باید با دنیای دخترانه ام خداحافظی کنم؟جولیکا کنارم نشست دستای ظریف سردم را گرفت: - گریه نکن همه چی درست میشه. با هق هق گفتم: - هیچی درست نمیشه نشنیدی همه قرار مداراشونم گذاشتن؟چرا کسی به من اهمیت نمیده مگه من ادم نیستم. دلداری های جولیکا تاثیری نداشت.تاصبح گریه کردم از پدر و مادر نداشته ام کمک خواستم.ولی فایده نداشت.وقتی فکر میکردم که قرار است زن کسی شوم که از او متنفر و بیزار بودم، دیوانه میشدم.کلی در دل نفرینش کردم: - الهی گور به گور بشی الهی فردا از خواب بیدار نشی غول بیابونی.این همه دختر امدی سراغ منه بیچاره.با این سنت خجالت نمیکشی؟یوقت زیادیت نکنه!وای چقدر ازش میترسم. طوری حرف میزدم و نفرینش میکردم.گویا روبرویم ایستاده!چه ارزو هایی داشتم.با بی حالی از جایم بلند شدم.رفتم وضو گرفتم و برای نماز صبح اماده شدم.در اینه ی دستشویی چشمان سرخم را دیدم.از روی گریه چشمان ابی ام به زور باز میشد.لب و دماغم هم ورم داشت.اب خنک به صورتم زدم و برای خواندن نماز اماده شدم. به دستور عمو مدرسه نرفتم.مجوور بودم جیغ جیغ های زن عمو را تحمل کنم.بالاخره شب رسید و اقایون وارد شدند.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.از کناره پرده دیدش زدم.کت شلوار مشکی پیراهن یاسی کمرنگ.ای خدا با این اخمش چی کار کنم؟سرم را با دستان لرزانم گرفتم.زن عمو صدایم زد. - مرینت دخترم چایی رو بیار عزیزم. - هه دخترم؟عزیزم؟چه چاپلوس!خدا منو بکشه از دست همتون راحتم کنه.مرینت و مرض.هر که ندونه فکر میکنه همیشه با من بدبختت اینجوری حرف میزنه. گلوم از شدت ترس خشک شده بود.سینی چایی را با دستانی لرزان گرفتم.خدایا به امید تو. وارد پذیرایی کوچک خانه شدم.با صدای ارامی سلام دادم. سینی را جلو بردمبه اقای هنریکس تعارف کردم.با لبخند چایی را برداشت. - ممنون دخترم. با صدایی که به زور از گلویم بیرون میامد گفتم: - خواهش میکنم نوش جان. سینی را جلویه اقای داماد گرفتم.با ابروهای در هم گره شده و بدونه اینکه به من نگاه کنه گفت: - ممنون میل ندارم. ای به درک مرتیکه ی عوضی اینا رو تودلم گفتم البته. بعد از تعارف به عمو و زن عمو به دستور زن عمو کنارش نشستم.دستانم را در هم گره کردم تا از لرزش دستانم کم کنم.به گل قرمز رنگ قالی چشم دوختم.اقا ی هنریکس به حرف امد و با خوشرویی گفت: - اقای کافیین برادرزادتون چقدر شبیه پدره خدابیامرزشه!حتی مثل اون قد بلنده.حدارحمتش کنه. عمو سرش را پایین انداخت اهی کشید. - خدا رفتگان شما را هم بیامرزه، بله درسته مرینت شبیه اون خدابیامرزه. اقای هنریکس سر جایش جابه جا شد و دکمه ی کت نوک مدادی اش را باز کرد. - خب بریم سر اصل مطلب. بدنم به لرزه افتاد.حس کردم گوش هایم نمی شنود.گلویم می سوزد.نفهمیدم چه شد.که صدای دست زدن زن عمو مرا به دنیای جدید اورد. اقای هنریکس با خونسردی و کمی لبخند گفت: - خوب فردا ازمایش و پنجشنبه عقد و عروسی. بازم به عالم هپروت رفتم.ارنج زن عمو بهم خورد.ناخداگاه بلند گفتم:
******
پایان
بعدیو چند دیقه دیگه میدهم.