پارت 12 داستان«برج زهرمار و دختر بلا»

amily amily amily · 1399/12/28 19:42 · خواندن 3 دقیقه

بزن ادامه

«پارت 12»

با بغض لبخند تلخ زدم..... - اینا رو برای دلداری به من میگی من میدونم....ولی تو نگران من نباش قسمت منم این بوده.... نمیخواستم احساس عذاب وژدان داشته باشه با لبخندی که به زور رویه بام نشست بغلش کردم و گفتم: - از دست تو ناراحت نیستم پس با خیال راحت به عشقت فکر کن... همو محکم بغل کردیم و بعد از اتاق بیرون رفتیم...زن عمو با اخم گفت: - توصبحانه نخور باید ازمایش بدی برو زود اماده شو.... بدون حرف رفتم اماده شم...یه دستم و گذاشتم جلوی دهنم....حالا چی بپوشم منکه مانتوی درست و حسابی ندارم....ناچار لباسای مدرسه ام را پوشیدم نگاهی به خودم در اینه انداختم....چقدر ساده بودم....تیپ و لباسهای من کجا و لباسهای ادرین کجا...هنوز چشمام پف داشت از دیروز چیزی نخورده بودم لبام سفید شده بود کمی دلم ضعف میرفت....با صدای در دلم هوری ریخت....زن عمو صدام زد.... - مرینت زود باش اقا ادرین دمه دره هه ادرین....مرینت و ادرین چقدر اسمامون به هم میاد...با خودم گفتم مرینت برات چه فرقی میکنه کجا باشی تو که اینجام خوشبخت نیستی پس برو.... زن عمو چادرشو به سرکرد و{جانه من لایلا رو در چادر ببینید....ننه}قبل از من زد بیرون منم سر به زیر دنبالش پامو که تو حیاط گذاشتم از شدت سرما به خودم لرزیدم ژانویه بود{دی ماه}و هواسرد چون لباس گرم نداشتم سردم شد حیاط کوچیک و طی کردم از در زدم بیرون واااای....چه ماشینی....عمو گفته بود هر دفعه با یک ماشین میاد شرکت.....ماشینت تو حلقم...عاشق بنزم....به خدا اونم از این جدیداش....به خودم امدم دوباره ترس....دلهوره.....خجالت سراغم امد...از ماشین پیاده شد... - سلام سوار شید دیر میشه... با نگاه کوتاهی سلام کردم....زن عمو هم سلام و احوال پرسی کرد و گفت: - اره دیر میشه بریم دیگه... ادرین با اخم گفت: - مگه قرار شمام بیاید؟ زن عمو چادرشو جمع کرد و گفت: - اره خوب اخمی کرد و گفت: - لازم نیست شما بیاید کاره ما طول میکشه خداحافظ.... اینقدر محکم حرفشو زد که زن عمو جرات حرف زن نداشت.....وارام به طرف در خونه رفت...تودلم قند اب شد بالاخره یکی پیدا شد روشو کم کنه....سوار نمیشید؟ با صدای ادرین سرمو بلند کردم...دره جلو باز کرده بود سوار شدم هوای گرم ماشین سرمای تنمو از بین بردکمبرندشو بست...{کمربنده ماشین منظورشه منحرف نشوید}بدونه اینکه نگاهم کند گفت: - کمربندتو ببند... بدون حرف کمربندو بستم...خودمو جمع کردم چسبیدم به شیشه...با این همه ترسم چطور میتونم زن این غول بشم؟.....نگا چه هیکلی داره....خدایی ازش میترسم... موسیقی ملایمی گوشم و نوازش داد سرمو تکیه دادم نفهمیدم چیشد که خوابم برد.....دستی رویه شانه نشست... - مرینت.....مرینت خانوم....نمیخوای پاشی..... با ترس چشمامو باز کردم...با ترس دستامو بردم جلویه صورتم... - چیه نترس کاریت ندارم که...رسیدیم بیا پایین.. به اطراف نگاه کردم جلوی محضر بودیم پیاده شدم بارون شدیدی می بارید برای اینکه خیس نشم سریع رفتم تو....بعد از محضر رفتیم ازمایشگاه.....تمام مدت ساکت بودیم...فقط اقا نیم نگاهی به من میکرد....ازمایشگاه خیلی شلوغ بود....