پارت 17 داستان دختر زجر دیده ی من

amily amily amily · 1400/01/10 16:50 · خواندن 2 دقیقه

لطفا بدونه پستر و اهنگ بزنید ادامه مامانم شاکیه

«پارت 17»

- شماره کمرت چنده؟ باز رم کردم. - چه پرو شده.شماره کمرمو میخوای چیکار؟شیطونه میگه بزن پودرش کن. دوستش پقی زد زیر خنده.دستی به صورتش کشید.پشت کرد به ما.یعنی انقدر حزفم خنده دار بود؟ - خب میخوایم شلوار بخریم - اها...از اول بگو... سرمو پایین انداختم و با خجالت گفتم: - راستش نمیدونم دهنش و پر باد کرد و بعد داد بیرون - نینو سایزه کمرشو نمیدونه. چند تا شلوار شیک بگو براش بیارن. - ای به چشم داداش الان.. سرشو چرخوند - خانم سانگ...{چیه خب اسمه دیگه پیدا نکردم}چند تا شلوار با رنگهای مختلف برای این خانوم بیار... شلوار ها رو اوردن رفتم اتاق پرو پوشیدم.دیگه بیرون نرفتم ادرینم نخواست ببینه.وقتی رفتم بیرون با چشمای درشته سبزش خیره شد به چشمام/ - خوب بودن؟ - اهم خلاصه سه تا پالتوی شیکم با رنگهای قرمز، سورمه ای مشکی خریدم روسری و شالم باهاش ست کردمبه اصرار ادرین پالتو قرمز با شال هم رنگش با یه شلوار کتان کرمی پوشیدم و لباسای مدرسمو گذاشتم تویه کیشه...چقدر تو این پالتو گرممه.{الهی برا مرینت بمیرم خیلی زجر میکشه حتی یکدفعه...} یه کفش اسپرت،یه نیم پوت و یه کفش پاشنه هفت سانتی یه کوله ی بزرگ..{واینکه چایی در گلویه وی گیر میکند همه را تف میکند و میگوید: تو با پاشنه هفت سانتی نمیوفتی؟} به قسمت لباس زیر رسیدیم حتی نیم نگاهی هم نکرد راهمو کج کردم.که اون طرف نرم صدام کرد. - مرینت...بیا اینجا... از حرس پفی کردم...وااااای خدااااا...کی لباس زیر خواست سرمو چرخوندم. - هاااا؟ ابرو هاش اول پرید هوا...بعد تبدیل به اخم شد. - ها چیه؟ بگو بله.. نینو از پشت زد رو شونش زد روشونش... با خنده گفت: - خدا به دادت برسه...من میرم صندوق تو ام بیا...بزار خانوم راحت باشه به ادرین نگاه کردم - منظورش چی بود...؟ ادرین سری تکان داد و گفت: هیچی درستت میکنم.بیا برو چند دست لباس زیر بگیر..لباس خوابم یادت نره... - وااا دیگه چی زیادیت نشه؟ نزدیکم شد و با خشم بازومو گرفت.با صدایی که از لای دندوناش میومد بیرون گفت: - خیلی پررویی داری حوصلمو سر می بری...هر چی میگم فقط بگو چشم....عادت ندارم کسی حاضر جوابیمو بکنه... بازومو داشت خورد میکرد....گریم گرفت.دست ازادمو گذاشتم رو دستش با صورت منغبض شده گفتم: - اییی...خورد شد دردم گرفت.... به چشمام خیره شد و گفت: