پارت 2 عشق سره غرور و لجبازی

amily amily amily · 1400/01/20 12:30 · خواندن 5 دقیقه

بزن ادامه

# پارت 2

- هه هه هندونه رو اب اقیانوس ارام بخندینکجایه حرفم خنده دار بود؟ استاد صداشو صاف کرد و گفت:اوهوهوم...خیله خب خانوما من دیگه میرم خدافظ رفت اول فکر کردم که ماشین نداره که تعارف نکرده ولی بعد سواره یک مرسدس بنز مشکی شد و رفت

{عکس ماشین ادرین}

عر ننه یکی فکه منو جمع کنه شک ندارم که تقریبا 195 میلیارد و خورده ای فقط پولشه ننه{دوستان این رقم کاملا واقعیه من قیمتشو نگاه کردم نوشته بود 8 میلیون دلار}...اصلا من دارم چی میگم چیشش مرتیکه پرو یک تعارف نکرد که مثلا خانوما بفرمایید من ماشین دارم ولی خب نه شایدم از حیایی چیزیش باشه...اه خدایا منو نیگا چقدر فک زدم.فکمو بستم برگشتم سمته اون سه تا که دیدم عینه بز دارن به جایی که رفته نگاه میکنن - خاک تو سرتون چشاتون یوقت در نیاد...الیا ببند اون فکتو بوش حالمو بهم زد الیا دهنشو بست و رو به من گفت:خیلی خری دهنه من بوی بد میده؟ دست به سینه روشو به حالت قهر به جهت مخالفم گرفت - خیله خب بابا چرا ترش میکنی باشه باشه اقا من غلط کردم... الیا که یخش وا شده بود قبول کرد و باهم سوار 206 البالویی خوشگلم شدیم...

{ماشین مرینت}

اخی بالاخره رسیدیم خونمون که یکجورایی همون خوابگاه به حساب میومد...امیلی از خستگی تا وارد شد رو مبل ولو شد....الیا رویه زمین افتاد...امیلیا خودشو رو تشک انداخت و به سه نکشیده خوابش برد و خرو پفش رفت هوا....وا اینا چه مرگشونه نا سلامتی منم با اینا بودما تازه من رانندگی هم کردم عجب هر چی صداشون زدم بیدار نشدن پس از روش مرینت گونه ای وارد شدم... - کی کیکه شکلاتی میخواد؟ ناگهان الیا و امییلی و امیلیا پاشدن و دستاشون بردن بالا - خب پس کمکم کنین تا درست کنم اهی کشیدن و با چشمای ملتمس نگام کردن - نوچ باید کمکم کنین بجنبین تنبلی نکنین بدو بدو الیا: بچه ها عملیات چشمای گربه ای سه تایی با هم چشماشون و مثله گربه کردن و ملتمس نگام کردن - ای خدا از دسته شماها که دست میزارین رو نقطه ضعفه ادم تا اینو گفتم دوباره پخش شدن سری تاسف براشون تکون دادم و با غرغر وارده اشپزخونه ی نقلیمون شدم - خب باید دست به عمل بشیم برای ساختن یک کیک شوگولاتی ب امهندسی خانم دوپان چنگ به حرف هایه خودم خندیدم.2 تا تخم مرغ و شکستم و ریختم تو مخلوط کن بعد باهاش نم نمک پودر کیک رو مخلوط کردم خب ته یک قابلمه رو روغنی کردم و ریختم توش و گذاشتم تو فر..... بعد از 50 دیقه که کاملا پخته بود درش اوردم و از قابلمه تو یک طرف گذاشتمش و روش یکمی شوکولاته داغ که وا شده بود ریختم و قاچ کردم خب اینم از کیکمون بدوبدو رفتم تو سالن....نه بابا همه جا از تمیزی برق میزد عجب پس اینا به خودشون یک تکون دادن خوبه دارم بهشون امیدوار میشم که یکی بیاد و بگیرتشون خخخخ خدایا ترکحیدم از دست اینا - بچه ها کجایین؟بیاین یک کیکه مرینت پخت براتون اوردم به چه ناز و خوش مزگی به صورتی که انگشتاتون سرجاش نمونه الیا:به سلام مامانه خونه چطوری مامی جون؟ برگشتم و دیدم امیلی و امیلیا و الیا دارن میخندن - کوفت اصلا از این به بعد غذا درست کردن نوبتیه صدای اعتراضشون بلند شد. امیلی: عه مری اذیت نکن دیگه امیلیا: اقا ما اینو گفتیم یخمون وا شه...اصلا به من و امیلی چه مربوط الیا گفت الیا: ببخشیدا شماها هم خندیدین خندیدم کم کم به قهقه تبدیل شد - باشه خول و چلای من الیا اومد بگه خودتی که خورد چون میدونست کوچک ترین حرفی بزنه باید طرفارو بشوره - خب دیوونه ها بیایین بخورین الیا:باشه اومدیم اومدن نشستیم کناره هم که زنگه در خونه خورد امیلیا ناخونشو خورد و گفت: وای خدا یعنی کیه این موقعه شب امیلی لرزید و گفت:وویی نترسم الیا:مامان بیا بغلم - دیوونه خونه تکمیله من میرم ببینم کیه بلند شدم برم که الیا دامنم و کشید{نکته اینجا لباساشو عوض کردن ها} الیا: مامان جانم نرو میترسم لولو بخورت امیلی و امیلیا تحمل نکردن منفجر شدن الیا خودشم خندید دامنم و با حرص از دستش کشیدم و بیرون و.... - کوفت رو اب بخندین با غرغر رفتم سمته در در و کردم که...ای بابا بازم که این پسره مزاحمه انکار خانم بود{ای زرشک انکار که اسم مامانه لوکاست..بله بله اسم مامانش واقعا در میراکلس انکار کوفایین}اه اه چقدر من از این بشر حالم بهم میخوره چیشش پسره ی چندش{خدا وی از خنده غش میکند} - بفرمایید؟ اون:ببخشید مرینت خانوم... حرفشو قطع کردم - چند بار باید بهتون یک حرفو بزنم مرینت نه دوپان چنگ اون:خانم دوپان من میتونم شما رو به صرف یک قهوه دعوت کنم؟ - خیر نمیتونید دستشو گذاشت رویه لولای در و یکم خم شد تا اومد چیزی بگه در و محکم بستم که صدای اخش بلند شد.خندم گرفت چون شرط می بندم که دماغش نابود شد خخخ نوش جانت تا تو باشی منو به صرفه قهوه دعوت نکن من دیگه بعد از جیمی دیگه به هیچ کی دل نخواهم بست والا همه ی مردا پست فطرتن یک روزی ولت میکنن و میرن پیه خودشون اشکه سمجی از گوشه ی چشمم فرود اومد تو دستم الیا:مرینت کیه؟بیا دیگه امیلی:حتما اقا لولوعه خوردتش امیلیا:نه شایدم اق پسره انکار خانم خوردتش - خفه شید بی تربیتا بدو بدو رفتم دمپاییمو در اوردم و افتادم به جونشون و تا میخوردن کتکشون زدم دیگه رو مبلا پخش شدیم که الیا گفت:میدونین بچه ها وقته چیه؟ امیلی:نه چیه؟ الیا: وقته متکا بازیه دوتا متکا برداشت پرت کرد طرفم که جاخال دادم صاف خورد تو ملاجه امیلیا عینه 4 تا بچه کوچولو همدیگرو با متکا میزدیم...اون شب تموم شد و بالاخره صبح رسید....

*******

پایان

برای بعدی 3 تا نظر بدین.

خدافظ