پارت 12 عشق سره غرور و لجبازی
بزن ادامه
# پارت 12
فرد ناشناس: ببین لوکا یا بهت کاری که گفتم رو به نحوه احسنت انجام میدی یا دیگه سرت رو تنت نخواهد بود لوکا: اما اون خیلی باهوشه فرد ناشناس:خب پس تو باهوش تر باش لوکا:چشم**** خب برمیگردیم سره اصله داستان - هااام...بچه ها امروز چند شنبست؟ امیلی:شنبه چشام تا اخرین حده ممکن وا شد - اونوقت شاعت چنده؟ امیلیا:9 و نیم - جیغغغغغغغغغغ چرا بیدارم نکردین شرک ما رو میخوره شروع کردن بخندیدن - کوفت به چی میخندیدین؟ الیا:اخه گفتی شرک...اوهوهوم خب چون امروز به قوله خودت جنابه شرک گفتن لازم به اومدن نیست - هووووف سکته کردم الیا:ایشالله سکته کنی بمیری من راحت شم - دستت درد نکنه الیا:خواهش میکنم سرتون درد بکنه امیلی:خدا شفاتون بده ....مری بیا صبحونه بخور که باید بریم شرکتی که کامیلیا گفته - اهههه باشه بعد از لباس پوشیدن و اماده شدن رفتم سره میزه صبحونه امیلیا:مرینت جونم بیا یک سوسیس تخم مرغ درست کن یک صبحونه ی خوشمزه بزنیم بر بدن اداش در اوردم و گفتم:شما خودت پاشو یک سوسیس تخم مرغ درست یک صبحونه ی خوشمزه بزنیم بر بدن الیآ:چیشش دعوا نکنین خودم میدرستم امیلی با خنده وارد اشپزخونه شد امیلی:سلام بر دانشجوهای دیووانه ی خودم با بیحالی سلام کردیم امیلی:اوه او مثله اینکه اشتباه اومدم بهتره بگم سلام بر دانشجوهای تنبله خواب الویه خودم - وای انقدر حرف نزن بیا صبحونه بخوریم بریم شکرت...چیز شرکت امیلی خندید امیلی:وای گفتی شکرت دمپاییمو دراوردم پرت کردم طرفش جاخال داد خورد به دیوار اومد نشست رویه میز صبحانه...ای بابا چیزه نشست پشته میز صبحونه امیلی:خب این شرکته کجا هس؟ - من چمیدونم...ولی فکر کنم تو خیابون شانزه لیزه باشه{اقا این واقعی نیس شانزه لیزه واقعیه اما شرکتی در این خیابون نیس} الیا:خب ما بریم اونجا چجوری غذا بخوریم؟ - ای کارد بخوره به اون شکمت تو اون خیابون یک رستورانم هس میریم یه چیزی میخوریم همگی با رضایتی کامل راهیه شرکته شدیم{راستی یه چیزی شاید بگین کیتی گربش کجاس؟خب عزیزان گربش که همه جا نباید باهاش بیاد}وارد شدیم وارده اسانسور شدیم وقتی رسید اومدیم بیرون و وارده راهرویه شرکت شدیم منشیش خیلی خیلی اشنا بود...یه دختر با چشمای بنفش و موهای سیاه که پاییناش یکمی بنفش بود...خرگوشی نزدیکای گوشاش بسته بود.. - سلام ما برای کار اومدیم با لبخند جواب داد: سلام خوشبختم من هم هلن منشیه اینجا هستم{بازیگر ها وارد میشوند} لبخندی زدم یه دختره دیگه ای اومد که راستش نزدیک بود از دیدنه قیافش خودمو خیس کنم موهاس سیاهه باز با چشمای قرمز گفت:شما کی هستین؟ - ما...ما اومدیم برای کار گفت:اها من اریلا هستم دست دادم که رسما دستم قطعه نخاع شد...بابا دستش چقدر سفت لامصب
*******
پایان
بای