پارت 25 دختر زجر دیده ی من

amily amily amily · 1400/02/07 14:19 · خواندن 3 دقیقه

بزن ادامه مطلب

«پارت 25»

کلافه گفتم:خفه شو...تو حالا صفت ببندش... بعد از اینکه تاج و تور رو سرم فیکش شد.زن عمو گفت: - واقعا ناز شدی.. دوباره صدای گوشی زن عمو دلمو لرزوند تشویش دلهوره و ترس...بدنم اشکارا میلرزید برای اینکه بتونم از لرزش دستمو کنترل کنم دستامو تو هم قفل کردم... زن عمو: زود باشید داماد امد میگه بیاد بالا ... پول ارایشگاه و داد و داد به لوکا که به مادرش بده.لوکا وقتی منو دید گفت: - ابجی مرینت چه خوشگل شدی اگه بزرگ بودم خودم میگرفتمت{تو بیخود میکردی مگر من مردم؟} همه زدن زیر خنده...با زبان شیرینش همرو خندوند{اقا میام میکشمتونا عه لوکا تو بچگی هم دست از سره مرینت بر نمیداره...عتیقه}وویی خدا نفشم بند امده بود گلوم از شدت ترس خشک شده بود.شنل شفیدی رو سرم انداختم.از ارایشگاه زدیم بیرون پشت در ارایشگاه منتظر بود با دیدن من جلو امد و دسته گل و به من داد با دستای لرزون گل و گرفتم. - سلام اماده ای{خب کوری؟میبینی که} با صدایی که از ته چاه در می امد گفتم. - سلام...بله بریم. خانواده ی عمو سواره پرایدشون شدن.{خب چیه من چمیدونم تو فرانسه چه ماشینی در حده پرایده}من و ادرین هم سواره بنز مشکی رنگه ادرین شدیم.چون لباس هام سنگین بود نمیتونستم راحت سوار بشم ادرینم رفته بود طرف در ماشین تازه متوجه حال من شد.{ادم شناسوم هه}امد طرفم در و باز کرد پایین لباسمو جمع کرد سوار شدم خودشم ماشین و دور زد سوار شد....و راه افتاد. شنل کاملا جلوی دیدمو گرفته بود.با صدای ارامی گفتم: - میشه شنلمو کمی بدم بالا؟ - شنل....اها اگه راحت نیستی بده بالا... شلنمو کمی دیدم بالا دریغ از یک گوشه چشم...منم چه انتظاری دارم اونم مثله من مجوور شده حق داره بی اهمیت باشه....هنوز بدنم لرز داشت{ای بابا توام شورش و دراوردی...طرف نگات نمیکنه بعد بیاد...استغفرالله}بوی عطرش تو ماشین پیچیده بود با تمام وجور بو کشیدم با صداش دوباره لرزیدم. - سردته؟ - ها... - باز که اینجوری جوابمو دادی... وای خدا حالا چی بهش بگم؟ - ببخشید هواسم نبود. - اشکالی نداره...پرسیدم سردته که داری میلرزی؟ - اره...کمی بدون حرف بخاری زیاد کرد.چه بی احساس حتی یه نگاه به من نداخت....{همش تقصیر اون کاگامیه گور به گوریه}مثلا عروسما واقعا که بیشعوره.... تا محضر حرفی نزدیم...مدام پوست لبمو میکندم...خانواده عمو چون زودتر حرکت کرده بودن زودتر رسیدن از ماشین پیاده شدم سرمای هوا تنم و لرزوند وارد محضر شدیم ادرین بدونه توجه به من از پله ها بالا رفت.{خره دیگه} قلبم شکست حتی کمکم نکرد از پله ها بالا برم.چند تا پله رو بالا رفت ایستاد به عقب نگاه کرد وقتی دید به سشختی از پله دارم بالا میرم برگشت عقب...گوشه ی دامنمو جمع کرد.زیر بازومو گرفت...وای از تماس دستش دوره بازوم انگار برق 300 وات بهم وصل کردن...{نمد والا از خودم در اوردم}ازپله ها بالا رفتیم....وارد سالن محضر شدیم....با صدای اشنایی سرمو بالا گرفتم. - سلام ادرین جان مبارکه....سلام خانوم خوشبخت باشید. نینو بود با چهره ی خندان و زیبا...

*******

پایان

بای