قسمت A پارت هفت من یک دخترم

amily amily amily · 1400/02/08 12:35 · خواندن 6 دقیقه

«پارت 7» جانی چونه مرینت رو گرفت بالا و یه ذره نگاهش کرد و گفت:من به یه پسر جوون نیاز دارم میخوای واسه من کار کنی! مرینت دستشو پس زد و گفت:نه من خودم کار دارم! میبینی که! جانی زل زد تو چشاشو گفت:پول خوبی بهت میدم! مرینت با حرص گفت:ولم کن آقا جون! جانی ولش کرد و رو به من کرد و گفت:پسر خوشگلیه ها!مگه نه؟ به من چشمک زد سرمو تکون دادم و گفتم:چی کارش داری بچه مردمو! خندید و رو کرد بهشو گفت:اگه دختر بودی همین جا ترتیبتو میدادم! چشاشو ریز کرد و گفت:خواهر نداری؟ یه دفعه صدای سیلی پیچید تو کوچه!جانی و دیدم که یه طرف صورتشو گرفته مرینت یقشو چسبید و گفت:نشنیدم! هم از حرف جانی عصبی شده بودم هم از کار مرینت تعجب کرده بودم. جانی که انتظار چنین عکس العملی رو نداشت با زور دست مرینت رو پس زد و گفت:چته بابا؟بی جنبه مرینت باز یقشو گرفت و گفت:ببین آشغال این جور شغلا به درد ننه بابات میخوره!میخوای تو خواهرتو بیار من ترتیبشو بدم هان؟ بعد با تمام زورش جانی و حل داد عقب. فکر نمیکردم اینقد زور داشته باشه! با حرص نگاهش کرد و رفت سمت موتورش بدون این که حتی به من هم نگاه کنه موتورشو روشن کرد! رفتم سمت جانی و یکی زدم پس کلش مرینت یه نگاه به من کرد و پوزخند زد و کارش از صد تا فحش بدتر بود. از اونجا دور شد. جانی گفت:پسره ی …. قبل از این که حرفشو ادامه بده گفتم:خاک بر سر بی همه چیزت کنن فکر کردی همه مثه توان؟ با حرص گفت:هوووی تو چرا جوش میزنی حالا؟اون که رفت! یقشو صاف کرد و گفت:من رفتم! بدون این که جوابشو بدم رفتم تو و درو بستم ثمینو دیدم که ایستاده تو پله ها با صدای بلندی گفتم:مگه نگفتم برو تو؟ با صدای ظریفی گفت:در قفله! رفتم درو باز کردم و گفتم:برو تو اتاق تا من شاممو بخورم و بیام! بدون هیچ حرفی رفت همون طور که با ظرف غذا میرفتم تو آشپزخونه گفتم:آرایش صورتتم پاک کن ! ظرف غذا رو از پلاستیک در اوردم با دست خط بامزه ای روش نوشته بود با ته دیگ اضافی مخصوص دکتر خندیدم و ظرفو باز کردم برام جوجه کباب اورده بود . غذامو خوردم. همش یاد کاری می افتادم که کرد. خوب میدونست چطور باید از پس خودش بر بیاد.تا به حال دختری با این جرات ندیده بودم. همون طور که غذامو میخوردم برگه های پزشکی ملیسا چک کردم.مشکلی نداشت. با خیال راحت از جام بلند شدم. یه نگاه به پلاستیک لباسا کردم انداختمشون رو مبل و رفتم تو اتاق. چند روز گذشته بود .با این که مرینت گفته بود هر شب برام غذا میاره ولی ازش خبری نبود. بی دلیل دلم میخواست ببینمش اون با همه ادمای اطراف من فرق داشت این باعث میشد دربارش کنجکاو باشم دلم میخواست بدونم هر روز چی کار میکنه و کجا ها میره. شب بعد از این که مطبو تعطیل کردم رفتم سمت خونش. چراغ اتاقکش روشن بود موتورش هم بیرون گذاشته بود.کتمو صاف کردمو و رفتم جلو نمیدونستم به چه بهونه ای باید برم برای همین براش یه پماد گرفته بودم تا بزنه جای بخیه هاش. سرک کشیدم تو اتاقش کسی نبود اومدم بیرون ولی خبری ازش نبود . احتمال دادم رفته باشه دست شویی رفتم بیرون و یه گوشه ایستادم که بیاد! داشتم موتورشو وارسی میکردم. روش با ماژیک نقاشی کشیده بود داشتم نقاشیا رو میدیم که یه نفر منو از پشت گرفت! از هیکل کوچیکش فهمیدم مرینته. دروغ چرا خوشحال شدم که این کارو کرد همین که خواستم برگردم سمتش چاقو رو گرفت جلوی گلومو گفت:اینجا چی کار داری؟ دستمو اروم بردم بالا با صدای بلندی گفت:تکون نخور! سرشو اورده بود بالا چونش چسبیده بود به کمرم با ارامش گفتم:مرینت منم ادرین! همون طور که سعی میکرد دهنشو به سرم نزدیک کنه با حرص گفت:میدونم! کسی جز تو اینجا رو بلد نیست! خواستم برگردم گفت:پس چرا اینجوری …. چاقو رو بیشتر فشار داد و گفت:تکون بخوری گلوتو پاره میکنم! دیگه قضیه داشت جدی میشد دستشو محکم گرفتم وگفتم:چه مرگته؟ هر کاری کردم دستش از جلوی گلوم تکون نمیخورد. با عصبانیت گفت:دیگه دورو بر من نمیپلکی شیر فهم شد! هیچی نگفتم دنبال یه راه واسه فرار بودم. چاقو رو چسبوند به چونمو و گفت:فهمیدی چی میگم یا نه؟ من:این چاقو رو بذار کنار خطر ناکه! _:اتفاقا چون خطر ناکه گذاشتم رو گلوت!فکر نکن من جون تنهام کاری از دستم بر نمیاد با این کارایی که میکنی هم خر نمیشم. دیگه حتی اسم منم نمیاری فهمیدی؟! چاره ای نداشتم با ارنج زدم تو شکمش دقیقا جایی که بخیه خورده بود جیغ بلندی کشید و جمع شد برگشتم طرفش چاقو رو از دستش کشیدم . این دفعه من بودم که اونو گرفته بود. همون طور که از درد به خودش میپیچید با فریاد گفت:عوضی ولم کن! چسبوندمش به خودم و گفتم:زور هر کسی رو داشته باشی جلوی من نمیتونی در بیای اینو تو گوشت فرو کن همون طور که با دوتا دستش سعی میکرد دستمو کنار بکشه گفت:خوب شد دوستتو دیدم زود فهمیدم چه جور ادمی هستی !خوب شد زود فهمیدم خوبیات بی دلیل نبوده!یادم رفته بود این روزا کسی مهربونی مفت مفت خرج کسی نمیکنه!با خودت چی فکر کدری هان؟فکر کردی با این کارا خر میشم و سر از تخت خوابت در میارم؟که بعد عین یه اشغال زندگی کنم ؟هان؟ سرمو چسبوندم به گردنشو تو گوشش گفتم:ببین کوچولو ! من اگه بخوام اذیتت کنم نیازی به اون کارا نداشتم . فکر نکن قلدر بازیات میتونه از دست من نجاتت بده من اگه اراده کنم همین الان تموم استخوناتو خورد میکنم فهمیدی؟ سرشو برد پایین و با تمام توانش دندوناشو فرو کرد تو دستم!از درد هولش دادم یه طرف دستمو که میسوخت گرفتم . همون طور که میلرزید گفت:بهتره دیگه این طرفا پیدات نشه و اگر نه بد میبینی! به سمتش حمله کردم عقب عقب رفت و خورد به دیوار اتاقش! دستمو مشت کردمو بردم بالا تا بزنم تو دهنش! با ترس بهم نگاه میکرد . لحظه اخر منصرف شدم. با عصبانیت نفسمو تو صورتش فوت کردمو و رفتم سمت ماشینم. ********** سوار ماشین شدم و با مشت کوبیدم رو فرمون.دختره نمک نشناس فکر کرده کیه که روی من چاقو میکشه؟ بیا و خوبی کن! حقش بود کاری میکردم از زنده بودن پشیمون بشه. ماشینو روشن کردم کرمی که خریده بودم از ماشین پرت کردم بیرون و رفتم! مگه من چی کار کردم که اینجوری دربارم حرف میزنه؟!اصلا به اون چه ربطی داره! تواناییشو دارم دلم میخواد . تمام عصبانیتمو رو پدال گاز خالی کردم . از شانسم پلیس تو اتوبان نگهم داشت! دیگه واقعا کفری شده بودم ! داشتم میرسیدم خونه که لرانس پسر داییم زنگ زد!گوشی رو گذاشتم رو بلند گو و گفتم:بله؟ _:سلام!خوبی؟کجایی تو؟هر چی زنگ زدم خونه نبودی! دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم:بیرونم بگو چی کار داری دستم بنده! _:میخوام بگم تولد لایلا رو یادت نره! من:لایلا کدوم خریه؟ خندید و گفت:دختر خالتم نمیشناسی؟ببینم اصلا منو یادت میاد؟ پوفی کردمو و گفتم: زهر مار!من تولد اون دختره نمیام! _:یعنی چی نمیای؟زنگ زدم مامانت گفت چند وقتیه ازت خبر نداره حالا با مامان و بابات قهری تولدم نمیای؟ من:همین که گفتم بیام باز این دختره بیاد جا خوش کنه تو بغلم؟خیلی ازش خوشم میاد! _:بابا بیا دیگه خداییش تو نباشی اصلا خوش نمیگذره! من:قول نمیدم! _:باشه ولی منتظرتیم! من:باشه ببینم چی کارش میکنم

*******

پایان