سفر به دیار عشق پارت ۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/02/18 14:09 · خواندن 2 دقیقه

سلام دوستان اینم داستان جدید من 💖

روی یکی از نیمکت های پارک نشستم 

و به دنیای قشنگ بچه ها فکر میکنم...عجیب

دلم گرفته... مثل خیلی از روزا... دوست

داذم سرمو بزارم روی شونه ی نفرو

تا میتونم اشک بریزم و اون دلداریم بده... 

اما خیلی وقته دیگه چنین آدمی توی 

زندگیم سراغ ندارم... واقعا چی شد 

که زندگیم به اینجا رسید...انگار

آخر راهم...حس میکنم تنها موجود اضافه

توی زمینم...با صدای گریه ی یک دختر بچه

به خودم میام...روی زمین افتادو کسی 

نیست بلندش کنه...از روی نیمکت پارک 

بلند میشم و خودمو به دختر بچه 

میرسونم...جلوش زانو میزنمو کمک میکنم 

از روی زمین بلندشه...

ــــ خوبی خانم خانما 

دختر بچه با هق هق میگه:زانوم

خیلی درد میکنه 

نگاهی به زانوش میندازمو میبینم 

که زانوش یک زخم کوچولو افتاده...

زخمش سطحیه...از تو کیفم یک چسب

زخم برمیدارمو روی زانوش میزنم 

 با مهربونی لبخندی میرنمو میگم:حالا

زود زود خوب میشه... اسمت چیه

خانم کوچولو 

با صدایی بغض آاود میگه:مامانم گفته 

اسممو به غریبه ها نگم 

یک لبخند غمگین روی لبام میشینه

ـــــ آفرین خانوم کوچولو.. همیشه به حرف

مامانت گوش کن...

صدای یک زن رو میشنوم:لعیا چی شده؟

لعیا:مامانی زانوم زخم شد...این خانم برام چسب زد

به سمت مادر لعیا برمیگردمو 

میگم:سلام خانم 

مادرلعیا:سلام...ممنون بابت لطفتون

ـــــ خواهش میکنم...انجام وظیفه بود...چه

دختر شیرین زبونی دارید

ازم تشکر میکنه و و به لعیا 

میگه:لعیا از خانم تشکر کن...دیگه

باید بریم 

لعیا:مرسی خانم 

ـــــ خواهش میکنم خانمی 

یک شکلات از تو جیبم در میارمو

میگم:اینم از جایزت به خاطر اینکه 

دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی