سفربه دیار عشق پارت۲
سلام ❤
یه نگاه به مامانش میندازه... که اونم با چشماش به من
اشاره میکنه تا شکلات ازم بگیره...لعیا هم دستای
کوچولوش رو جلو میاره...و منم شکلات و میزارم کف
دستش...
لعیا:مرسی
چیزی نمیگمو فقط لبخند میزنم...مادر لعیا باهام
خداحافظی میکنه لعیا هم برام دست تکون میده...
منم براش دست تکون میدم و به مسیر رفتنشون نگاه
میکنم...با صدای زنگ گوشی به خودم میام... یه نگاه به
گوشیم میندازم...طاهاست...جواب میدم
ـــــــ سلام داداش
طاها:سلام و کوفت...هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی...
هیچ نمیگی مامان نگران میشه دوباره حالش بد شه...
زودبیاخونه
وبعدم بدون این که منتظر جواب من باشه...گوشی رو قطع
میکنه...یک آه میکشمو از پارک خارج میشم...وقتی کنارشون
هستم ازم دوری میکنند و وقتی میام بیرون باهام اینطور
برخورد میکنند...هرچند نگرانی شون واسه من نیست بیشتر
از من بخاطر حفظ آبروی خودشونه...این پارک و خیلی
دوست دارم...بیشتر اوقات بعده کار میام اینجا...یک ربع
بیست دقیقه ای میشینمو و بعد به سمت خونه حرکت
میکنم...همینطور که قدم میزنم برای خودم شعر فروغ
رو زمزمه میکنم:
«ای ستاره ها که برفراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
با خودم فکر میکنم کاش مثل ستاره ها بودم...توی آسمونا...
راحته راحت...خوش به حال ستاره ها... که هیچکی
نمیتونه بهشون زور بگه...