💔سفر به دیار عشق💔پارت ۴
سلامممممممممممممممممممممم❤
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی از این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چی شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها ای ستاره ها ای ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟»
آه عمیقی میکشمو به سمت ایستگاه اتوبوس میرم... هنوز
اتوبوس نیومده...چند دقیقه منتظر میمونم تا اتوبوس برسه...
اگه بخوام با تاکسی برم اون ور دنیا تا آخر ماه پول کم میارم...
بالاخره اتوبوس اومد منم سوار میشم...خیلی شلوغه...جای
نشستن نیست...بعد از چند بار سوار اوتوبوس و واحد شدن
بالاخره به جلوی در خونه میرسم...همین که وارد میشم
صدای داد بابارو میشنوم:تا حالا کدوم گوری بودی؟
با ملایمت میگم:سلام بابا
بابا:جواب منو بده
مجبورم قضیه پاذک رفتن رو مخفی کنم...چون اصلا حوصله ی
داد و بیداد ندارم
ــــــ یکم کارم طول کشید... اولین اوتوبوس و از دست دادم
سری تکون میده و میگه:گمشو تو اتاقت
به زحمت خودمو به اتاق میرسونم مثل همیشه در اتاقم و
قفل میکنم... واقعا نمیدونم چیکار بایدکنم... ای کاش
میفهمیدن مرگ ترانه تقصیر من نیست...اوایل خیلی سعی
کردم به همه بفهمونم اونطور که شما فکر میکنید نیست...
اما تنها چیزی که عایدم شد کتک از بابام، فحش از برادرام و
نفرین از مامانم بود...بعد بک مدت فهمیدم اصرار به بی گناهی
بی فایدست...اونا اصلا باورم نداشتن...کم کم بی تفاوت شدم...
اونا دادو بیداد میکردن و من فقط گوش میکردم...اونا کم کم
فراموشم کردن...تنها چیزی که من و به اون ها ربط میده همین
اتاق هست و بس...تنها نقطه مشترک من و خانوادم همین اتاقه...
مرگ ترانه برابر شد با همه ی آرزو های من
بدون اینکه لباسمو عوض کنم خودمو روی تخت پرت میکنم...
اتاق کوچیکم از تمیزی برق میزنه
عجیب خسته ام...ترجیح میدم به گذشته ها فکر نکنم
خواب و به همه چیز ترجیح میدم... زیر لب زمزمه میکنم:
«دریا چه دل پاک و نجیبی دارد
چندیست که حالات عجیبی دارد
این موج که سر به صخره ها میکوبد
با من چه شباهت عجیبی دارد»
دلم یک خواب آروم میخواد...دلم میخواد برای یک شب هم
که شده بعد از مدت ها با آرامش بخوابم...خودمم میدونم
که فقط و فقط یک آرزوی محاله...اونقدر فکر و خیال میکنم
که خودمم نمیدونم کی به خواب میرم
چشامو باز میکنم...نگاهی به ساعت میندازم...آه از نهادم بلند
میشه...ساعت چهار صبحه...از ۶ عصر تا الان یکسرهخوابیدم...
مثل همیشه کسی برای شام صدام نکرد...قفل درو باز میکنم
و از اتاق خارج میشم...سمت آشپزخونه میرمو در یخچالو باز میکنم...
چیزی از غذای دیشب نمونده...بعضی مواقع مامان برام غذا میزاره
ولی مثل اینکه دیشب از اون شبا نبود...مجبور میشم دوتا
تختم مرغ برمیدارم و یک املت درست میکنمو با یک تیکه نون
میخورم...ظرفارو میشورمو به اتاقم میرم یک مقدار از کارام مونده
مجبور شدم بیارم خونه انجام بدم...