💔سفر به دیار عشق💔پارت۵
اینم پارت بعدی امید وارم عالی باشه💜
کامپیوتر و روشن میکنم سرعت بالا اومدنش افتضاحه...
خیلی قدیمی شده...دیگه چاره ای نیست...باید باهاش به سازم...
تا ویندوز بالا بیاد به گذشته فکر میکنم... وقتی بابا گفت: همین که
از خونه بیرونت نکردم باید ازم ممنون باشی من خرج تحصیلت و
نمیدم واقعا دیگه درمونده شدم...ماشین و لپ تاپ و موبایلو ازم گرفت و من موندم و هزار تا بدبختی...همین کامپیوتر تو اتاقم
موند...در به در دنبال کار میگشتم و بالاخره تونستم پیدا کنم...
هرچند سختی...هرچند قرار دادی...اما به همونم راضی بودم...
دانشگاه خیلی سخت گذشت...خیلی...اما گذشت...به سختی
لیسانس زبان و گرفتم...حتی تو اون روزا آلیا بهترین دوستم
حرفمو باور نکردو رابطشو با من قطع کرد...تنها کسی که در جریان کلماجرا بود ماندانا دوست هم دانشگاهیم بود که اونم تو اون
روزا داشت با شوهرش به کانادا میرفت...هر چند ماندانا کل
تلاشش رو کرد اما کسی حرفشو باور نکرد...ماندانا یک ترم زود تر
از من درسشو تموم کرد من به خاطر مرگ خواهرم و سرزنش
های خانوادم داغون بودم مجبور سدم یک ترم مرخصی بگیرم...
بیچاره ماندانا روزای آخر به جای این که با خانوادش باشه
کنار من بود و بهم دلداری میداد...هنوز که هنوزه بعضی وقتا
بهم زنگ میزنه...همین کار فعلی هم مدیون ماندانا هستم...
تو همون روزای بدبختی به شوهرش سپرد برام به کار پیدا کنه...
هرجا که میرفتم به دانشجو که سابقه ای نداشت کار نمیدادن
تا این که شوهر ماندانا با عموش صحبت کرد و من به عنوان
یک مترجم های زبان وارد شرکت عموش شدم و هنوز هم
همونجا هستم...هرچند شرکت کوچیکی هستش ولی حداقلش
اینه که خرج و مخارجم در میاد... بالاخره ویندوز بالا میاد... همه
متن هارو قبلا ترجمه کردم فقط تایپشون مونده...
بیخیال گذشته میشمو شروع میکنم به تایپ کردن...بعد از کلی
تایپ کردن بالا خره تایپش تموم میشه
زیر لب زمزمه میکنم:بالاخره تموم شد
یک کش و قوسی به بدنم میدمو که صدای استخوانام بلند میشه...
نکاهی به ساعت میندازم...هنوز پنج و نیمه...به سمت آشپزخونه
میرمو یک تختم مرغ و سیب زمینی میزارم آبپز بشه...اگه بخوام
بیرون غذا بخورم تا آخر ماه پول کم میارم...مجبورم هر روز یه
لقمه ای با خودم ببرم...تو اون شرکت کوچیک سلف پیدا نمیشه...
مسیرم که چون طولانیه واسه ناهار خونه نمیام...هرچند اگه بیام
معلوم نیست غذایی بهم برسه یا نه؟ به صرفه ترین راه موندن
تو شرکته
مثل همیشه چند تا لقمه میزارم تو کیفم...دو.سه تا شکلات هم
میزارم تو جیبم ساعته ساعت شیش و نیم از خونه بیرون میزنم...
ساعت ۸ باید اونجا باشم...مثل همیشه همه خوابن...دلم لک زده
برای آغوش مادرم...برای محبت از پدرم...برای حمایت از برادرام...
برای نوازش های خواهرم
همین که به شرکت میرسم به سمته اتاق کارم میرم...کسی
نیومده...کامپیوترم و روشن میکنمو کارای امروزم و شروع میکنم...
در باز میشه نفس و نازنین وارد میشن...نفس دختر شاد و
شنگولیه... و همچنین خیلی مهربون
نفس: به به خانم.سحر خیز...حال و احوالت چطوره؟
ــــ ممنون خوبم
نازنین یک پوزخند میزنه و بی توجه به من به سمته میز کارش
میره...نازنین دختر عمویه نفسه...اما هیچ وجه تشابه ای
بینشون نیست نه از لحاظه ظاهر نه از لحاظه اخلاق و رفتار...
نازنین خیلی مغروره...حس میکنم از من خوشش نمیاد..
با اینکه نفس دختر خوبیه ولی من نازنین به نفس ترجیح میدم
چون من حوصله ی سروصدا ندارم ولی نفس خیلی پر حرفی
میکنه...ایکاش یکم آروم بگیره...دلم میخواد تنها باشم...
نفس:مرینت چه خبرا؟
ـــــــ خبر سلامتی
نفس:شنیدم دیروز شرکت اومدی من و نازنین مرخصی
رد کردیم و خلاص
چیزی نمیگم... وقتی میبینه چیزی نمیگم با نازنین بلند
بلند حرف میکنه و سر خودسو گرم میکنه...در اتاق دوباره باز
میشه و اشکان وارد میشه...با لحن شوخخودش با همه
سلام میکنه...