💔سفر به دیار عشق💔پارت۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/02/21 08:54 · خواندن 4 دقیقه

ژانر: خیلی غمگین و عاشقانه 

امید وارم خوب باشه

بعد میره پشت میزش میشینه...از نگاه های زیر چشمی

نفس به اشکان میشه فهمید چقدر اشکان رو دوست داره...

از نگاه های گاه و بیگاه اشکان به نفس هم میشه به این 

موضوع رسید که این عشق یک طرفه نیست...هر چند اوایل

فکر میکردم رفتار های اشکان به شدت عجیب و غریبه

اما کم کم فهمیدم که دارم اشتباه میکنم...ذهنمو درگیر

کارم میکنم و سعی میکنم به گذشته فکر نکنم...

با صدای نفس به خودم میام...

نفس:مرینت بیا برسونمت

ـــــ ممنون خونه نمیرم...میخوام بمونم

نفس:برم از رستوران نزدیک شرکت برات چیزی بخرم؟

لبخندی میزنمو میگم:ممنون غذا آوردم 

همه میرن فقط من میمونم با خودم...از تو کیفم

لقمه رو بیرون میارم و میخورم...یاد حرف های مامان

میوفتم...مرینت چطور تونستی؟ چطور تونستی

با زندگی خودت، با زندگی ما و ازهمه مهمتر با زندگیه

ترانه این کارو کنی... شیرمو حلالت نمیکنم مرینت... 

هیچوقت نمیبخشمت...تو باعث مرگ ترانه ای... 

با یاد آوری اون روزا بغض بدی تو گلوم میشینه...

یک گاز بزرگ به لقمه ام میزنمو و بغضمو به زحمت

قورت میدم... بعد خوردن غذا دوباره به کارم ادامه

میدم...ساعت کاری ۲ هست اما من اضافه کاری

قبول میکنم...هم بخاطر پولش...هم بخاطر اینکه 

تو خونه آرامش ندارم...دوست داذم تا میتونم از خونه

دور باشم...خیلی خسته شدم ساعت پنج و ربعه... 

بقیه کار هارو میزارم برای فردا...از شرکت خارج میشم... 

متوجه ی نم نم بارون میشم...عاشقه بارونم... عاشق اینکه

زیر بارون راه برمو اشک بریزم...اینجوری هیچکس نمیفهمه... 

هیچ کس بخاطر اشکام پوزخند نمیرنه...هیچکس مسخرم

نمیکنه...هبچکس نمیگه این اشکا حقشه...هیچ کس با سر

تاسف تکون نمیده...عاشق بارونم چون با اشکاش اشکای

منو مخفی میکنه... جلوی در خونه ام... لباسم خیسه خیسه... 

درو باز میکنم...جز مامان کسی خونه نیست...

با مهربونی میگم:سلام مامان

جوابمو نمیده...میرم توی اتاق... لباسمو عوض میکنم... 

میرم بیرونو میگم:مامان چایی میخوری؟

باز جوابمو نمیده...دلم عجیب گرفته...آهی میکشم... 

دو تا فنجون چایی میریزمو به سمته سالن حرکت میکنم

جلوی مامان میشینمو چایی رو جلوش میزارم

اشک تو چشماش جمع میشه...میدونم یاد ترانه افتاده...

بعضی مواقع فکر میکنم اگه بفهمن حرفای من حقیقت

بود چیکار میکنند؟

همین موقع در سالن باز میشه...طاها و طاهر خندون

وارد سالن میشن...اما تا چشماشون به صورت خیسه

مامان میوفته اخماشون میره تو هم 

طاها با عصبانیت میاد سمتمو با فریاد میگه:اینجا چه 

غلطی میکنی...طاهر،برادر بزرگم با دو قدم های 

بلند خودسو بهم میرسونه و بازومو میگیره 

و میگه:گمشو تو اتاقت

اشک تو چشمام جمع میشه...یه نگاه به مامان

میندازم که با چشمای یخ زده بهم نگاه میکنه...

میدونم که اون هیچ وقت ازم دفاع نمیکنه....

به هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم...همین که داخل 

اتاق میرم اشکام در میاد...صدای طاهر و طاها رو مشینوم

که به مامان دلداری میدن...خیلی سخته که وجودت

باعث آزار بقیه بشه...خیلی سخته...واقعا از زندگی سیرم...

زیر لب زمزمه میکنم:اندوه تازه ای نیست دلتنگی

من و بی تفاوتی آدم ها 

ترانه چرا باورم نکردی؟...چرا؟

میرم کنار پنجره و به آسمون نگاه میکنم...

آسمون هم امروز دلش گرفته...به نم نم بارون 

نگاه میکنم...تو حال و هوای خودم هستم که 

در اتاق به شدت باز میشه و میخوره به دیوار...

طاهر میاد تو اتاقمو با لحن خشنی میگه:بهتره

زیاد اطراف مامان نچرخی...دوست ندارم خاطره

های تلخی که واسمون ساختی دوباره واسه مامان زنده بشه...

بعد با لحن غمگینی ادامه میده:هرچند فراموش نمیشن

فقط کمرنگ میشن

بعد از چند دقیقه مکث دوباره با لحن خشنش

ادامه میده:دفعه بعد دیگه اینطور باهات برخورد

نمیکنم...یک اشک از چشمه مامان بریزه زندگیت

که از اینی که هست سیاه تر میکنم

با چشمای غمگینم بهش زل میزنمو هیچی نمیگم...

با خودم فکر میکنم مگه از این سیاه تر هم میشه...

دنیای من خیلی وقته جز سیاهی رنگ به چشم ندیده...

با صدای بسته شدن در به خودم میام

آهی میکشمو رو تخت میشینم... سرمو بین دستام میگیرم...

واقعا نمیدونم باید چیکار کنم؟...چهار ساله دارم عذاب میکشم...

هرروز به این امید پامو تو خونه میزارم تا بخشیده بشم...

و خودمم نمیدونم چرا باید منو ببخشن...وقتی اشتباهی

نکردم...وقتی به اشتباه مرتکب نشدم...ولی زندگی من 

روز به روز بدتر میشه...