💔سفر به دیار عشق💔 پارت۱۴
ببخشید خیلی کمه
با چشمای گرد شده نگام میکنه:انگار باور نمیکنه
اینقدر بدبختم...انگار باور نمیکنه آرزوم مرگه...
انگار با همه ی منجلابی که توش دست و پا
میزنه به آخر خط نرسیده...انگار هنوز هم
یک امیدی واسه زندگی داره...دیوونگی
من براش جای تعجب داره...میدونم یک
بدبختیه مثل من...هردو بدبخت و
بیچاره ایم...اون یجور...منم یک جور دیگه...
ـــــ چته...همه ی حرفات یک ادعای تو خالی بود؟
یک قدم از من فاصله میگیره...چاقو رو میزاره
توی جیبش...
زیر لب میگه:تو دیگه کی هستی؟
یک لبخند تلخ میزنمو هیچی نمیگم...
خیلی وقته دیگه عادت ندارم از غم هام
سخن بگم...این روزها همه ی آدما کلی
حرف واسه ی گفتن دارن...ولی من پر از
نگفتن ها هستم...یک عالمه حرف که
با گفتن درک نمیشه بلکه با لمس کردن
درک میشه...