💔سفر به دیار عشق💔 پارت۱۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/03 07:15 · خواندن 1 دقیقه

ببخشید خیلی کمه

با چشمای گرد شده نگام میکنه:انگار باور نمیکنه 

اینقدر بدبختم...انگار باور نمیکنه آرزوم مرگه...

انگار با همه ی منجلابی که توش دست و پا

میزنه به آخر خط نرسیده...انگار هنوز هم 

یک امیدی واسه زندگی داره...دیوونگی

من براش جای تعجب داره...میدونم یک

بدبختیه مثل من...هردو بدبخت و 

بیچاره ایم...اون یجور...منم یک جور دیگه...

ـــــ چته...همه ی حرفات یک ادعای تو خالی بود؟

یک قدم از من فاصله میگیره...چاقو رو میزاره

توی جیبش...

زیر لب میگه:تو دیگه کی هستی؟

یک لبخند تلخ میزنمو هیچی نمیگم...

خیلی وقته دیگه عادت ندارم از غم هام 

سخن بگم...این روزها همه ی آدما کلی

حرف واسه ی گفتن دارن...ولی من پر از

نگفتن ها هستم...یک عالمه حرف که 

با گفتن درک نمیشه بلکه با لمس کردن

درک میشه...