💔سفر به دیار عشق 💔پارت ۱۵
ببخشید کم بود😁
همونجور که ازش دور میشم سنگینی نگاهش و روی
خودم احساس میکنم و زیر لب میگم: ای کاش
اون چاقو رو فرو میکردی...مطمئنم هیچکس از
مرگم ناراحت نمیشد همه یه نفس راحت میکشیدن
آرومتر از قبل ادامه میدم:
« تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت
تا یه کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت
تا به کی به ضربه های درد رام شد
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد
بهر دیدار محبت تا کی درانتظار
خسته از این زندگی با غصه های بی شمار»
باید برم اون طرف خیابون...بی حواس به سمت
خیابون حرکت میکنم...از این همه تنهایی دلم گرفته...
باید برم خونه...اگه قلبت آروم نباشه...هیچ جایی
توی دنیا بهت آرامش نمیده...صدای بوق ماشینی
رو میشنوم و سرمو برمیگردونم و ماشینی رو میبینم
که به سرعت به طرفم میاد...مغزم قفل میکنه و
بعد فقط و فقط کشیده شدن بازومو احساس میکنم
و به ماشینی که به سرعت رد میشه
سرمو برمیگردونم میبینم همون پسره ی
توی پارکه
پسره با فریاد میگه:معلومه حواست کجاست؟
داشتی خودت رو به کشتن میدادی
با یه لبخند تلخ میگم:چه ربطی به حال
جنابعالی داره...خوده تو که داشتی چند دقیقه
پیش منو تهدید به مرگ میکردی...
با بهت نگام میکنه و میگه:تو عمرم
چشمایی به این غمگینی ندیدم...با همه ی
مصیبتیهایی که میکشم...با این که خیلی
از روزا آرزوی مرگ میکنم ولی وقتی باهاش
روبرو میشم جا میزنم اما امروز تو با چشمای
غمگینت دوبار با آغوش باز به پیشواز مرگ رفتی
با لحن غمگینی میگم:شاید دلیلش اینه که
تو هنوز یه امیدی داری ولی من نا امیده نا امیدم...
شاید تو هنوز چیزایی داری که برات با ارزشن ولی
من هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم
برای اولین بار نگاهش پر از ترحم میشه و میگه:مگه
جرمت چیه؟
اشک چشمامو پر میکنه میگم:بزرگترین
جرم دنیا میدونی چیه؟
سرشو به نشونه ی ندونستن تکون میده
من با یه لحن غمگین میگم:بیگناهی...و من
امروز محکوم به این جرمم
تو نگاهش ناباوری موج میزنه
ـــ اگه به جرم بیگناهی گناه کار شناخته بشی
لحظه به لحظه نابود تر میشی
پسر:حرفاتو نمیفهمم
ــــ حق داری، اگه میفهمیدی جای تعجب داشت
بعد زیر لب میگم:
«چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
نکوتر آنکه ز مرغی از قفس پریده باشد
پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند
چه رهایی چه بسته مرغی که پرش بریده باشد»
آهی میکشمو به پسر میگم: ممنون که نجاتم دادی