پارت یک داستان ازدواج غم انگیز

amily amily amily · 1400/03/07 20:03 · خواندن 3 دقیقه

سلام اینم همون داستانی که گفتم جدیده و دارم روش کار میکنم

فقط یک نکته امکان داره ادامش ندم و حذفش کنم البته اگر نظرات و پسند ها کم باشه

بزنید ادامه مطلب

نظر فراموش نشود

#ازدواج غم انگیز

#پارت 1

یه شب پر از ستاره هایی که فقط چشمک میزنن...نگات میکنن و به حرفا و ارزو هات گوش میدن اما هیچ وقت حرفی نمیزنن و دست نیافتنین درست مثله بعضی از ارزوها...تنها مشکله ما انسان ها اینه که نمیتونیم اینو درک کنیم که ممکنه به ارزومون نرسیم...یکی که اصلا قانع نمیشه و طمع میکنه و به همه ی ارزوهاش میرسه اما ایندفعه هیچکس همراهش نیست و تنهاست...اما باز یک نفر دست از همه ی ارزوهاش بر میداره و فقط به ایندش فکر میکنه...درست مثله من!!...منم به روش دوم بیشتر قانعم!...شاید خیلی وقتا خیلیا بهم ظلم کردن یا اذیتم کردن ولی بازم زندگی ادامه داره و من بازم به این زندگیه نکبت بارم ادامه میدم!! میدونید بدختیه من از کی شروع شد؟خب بزارید براتون بگم...برید یکم عقب«اخه چرا؟مگه من چیکار کردم؟!»نه نه برید جلوتر!...«-تبریک میگم ایشالله خوشبخت شید!!»اه خانم راوی یک کاری کن بازم اشتباه رفت!...برید جلوتر اینبار دیگه درست میشه...«- ببین دختر جون من تورو نیاوردم اینجا که بشینی منو نگاه کنی...تو اینجا یک کارگری همین!!»بله دقیقا بدبختیم از همین جا شروع شد!...دقیقا از جایی که مجوور به این ازدواج کذایی شدم!! ************************************************************* یک روز ساده در حاله چک کردن ایمیلام بودم که یک ایمیل ناشناس برام اومد:سلام خانم...ایشاالله سفید بخت شید!! جان؟این ایمیله ماله منه؟!یعنی چی سفید بخت شی؟من که ازدواج نکردم!!دوباره صدای دینگ دینگه ایمیلم اومد...یک ایمیل دیگه از همون برام اومد:حتما تعجب کردی که منظورم چیه و یا تو که ازدواج نکردی چرا این حرف و زدم!زیاد به مغزت فشار نیار ممکنه منفجر بشه!! با علامته سوالی که در ذهنم تشکیل شده بود در حاله فکر کردن بودم ولی واقعا هیچی نمیفهمیدم...یعنی چی خوشبخت شی؟این اصلا کیه؟منظورش چیه؟با من چی کار داره؟ و هزارتا سواله دیگه که فقط باعث ازارم میشد!! ************************************************************ دو هفته ای از ماجرای اون ایمیل میگذشت و من کاملا بیخیال این شده بودم که این خطر داره و حتی داره جدی میگه!!...تشکری کردم و از پای سفره خواستم پاشم که هم خواشتم بلند شم عمه گفت:ببین مرینت یک شرکت تجاری هست که قراره پوله خوبی به ما بده فقط در عوض یک چیز با ارزش...حرفه عمه رو قطع کردم و گفتم:چه عالی حالا چی میخواین بهشون بدین؟!نگاه ملتمسی بهم کرد و گفت:تو - منظورتون از تو چیه؟! عمه بلند شد و همینطور که راه میرفت گفت:ببین مرینت فقط یک شرکت تو دنیا هست که وضع مالیه خوبی داره و میتونه به ما کمک کنه...از قضا اون دشمنه ماست یعنی دشمنه مادر و پدره تو بوده و گفتن در عوض اینکه به ما پول بدن تو رو میخوان! سره جام نشستم...معامله تموم شد...بریدن و دوختن و تنم کردن...بدون پرسیدن اینکه میخوام یا نه!دوست دارم یا نه!...فقط به فکره مادیات بودن...زمزمه وار زیر لب گفتم:پس منظور اون شخص ازاون ایمیل این بود!! عمه بدونه توجه به حاله من یا اینکه بخوان بگن ببخشید و یا دلداریم بدن و یا بگن که من و نمیدن کفت:ببین مرینت قرار نیست کاره خاصی بکنی...فقط با پسرشون ازدواج میکنی و تموم همین به منم یک پوله عالی میدن!!...فردا شب وقته خواستگاریه پس فردا شب عقد و فردا ی پس فردا عروسیت تموم شد!!بعدشم من و با حالی زار و خراب ول کرد و رفت!!...به همین راحتی طی سه روز زندگیم داشت عوض میشد!!به همین راحتی من شدم یک دختره بیچاره!!

******

پایان