پارت 9 من یک دخترم

amily · 07:08 1400/03/08

سلام

ببخشید این چند وقته درگیر کسی بودم که کپی کرده بود

و اما من از این به بعد پارت ها رو طولانی میدم و یا پشت سره هم میدم اما هر روز نمیدم...اینجوری میدم تا بعضی ها واسه ی کامنت دادن یا لایک کردنشون منت سره بنده ی حقیر نزارن

ادامه مطلب

«پارت 9»

بابا رفت جلو و گفت:رو تخت تو؟ همون موقع مرینت ناله کرد. هر کسی بود از صدای ظریفش میفهمید که دختره چه برسه به بابا که با منظور اومده بود اونجا! بابا نگاهی به من کرد و گفت:که پسره! رفت سمتشو روشو برگردوند طرف خودش مرینت دوباره ناله کرد.خدا میدونست چی شده که اینقدر درد داشت. بابا گوشیشو در اورد و گفت:میدونستم اینجا چه خبره ولی فکر نمیکردم با همچین دخترایی بپلکی! یه شماره گرفت نگاهش کردمو گفتم:به کی زنگ میزنی؟ با خونسردی گفت:110! نفهمیدم چطور گوشی رو از دستش قاپیدم! سریع قطعش کردمو و گفتم:این کارا یعنی چی بابا؟ با عصبانیت گفت:یکیشونو که ببرن حساب کاتر دست بقیشونم میاد! با وحشت نگاهش کردم و گفتم:دیوونه شدین؟ _:چیه؟نکنه دلت واسش میسوزه؟مگه بیشتر از یه شب باهاشون کار داری؟نترس اگه ببرنشون زندگیشون خیلی راحت تر از الانه! حالا هم اون گوشی رو بده به من! پاشد که بیاد سمتم گوشیشو گرفتم بالا و گفتم:اشتباه شده بابا اونی که فکر میکنی نیست! بابا با حرص گفت:پس چیه؟یه دختر که از هوش رفته و تو تخت توئه! چی داری بگی هان؟ نگاهی به مرینت کردمو گفتم:نمیشه! با عصبانیت گفت:نمیشه؟یعنی چی که نمیشه! در حالی که به سمت در میرفت گفت:اگه اینجا نشه از بیرون خونه زنگ میزنم یکی باید جلوی اینا رو بگیره! دستشو گرفتم و گفتم:من مادر بچمو نمیفرستم پیش پلیس بابا با تعجب برگشت سمتم خودمم داشتم از حرفی که زده بودم شاخ در می اوردم. اب دهنمو قورت دادم و گفتم:به زور آوردمش اینجا میخواست بره بچه رو بندازهالانم بیهوشه چون وسط دعوا به سرش ضربه خورد! دوباره سیلی جانانه ای از بابا خوردم تو این یه ماه برعکس تمام عمرم دوبار از بابا سیلی خوردم. _:تو چی کار کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میخوام بچمو نگه دارم بابا! با فریاد گفت:خفه شو!چطور میتونی اینقد وقیح باشی؟تو هیچ میدونی چی کار کردی؟اون یه بچه نامشروعه اونم از یه زن خیابونی! خدایا منو ببخش به خاطر حرفی که زدم مرینت باید متهم بشه. گفتم:نمیتونم بذارم سقطش کنه از 3 ماه گذشته مننمیخوام قاتل بچم باشم. _:بابا اومد یه چیزی بگه که مانعش شدم و گفتم:حالا وقت این حرفا نیست فکر کنم حالش خیلی بد باشه باید برسونیمش بیمارستان! بدون توجه به بابا رفتم و مرینت رو از روی تخت بلند کردم در حالی که سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه گفت:ماشین من بیرونه با اون میرسونیمش! مرینت رو بردیم بیمارتسان خوابوندمش رو تخت و گفتم:فکر کنم دندش شکسته! پرستار نگاهی به من کرد و گفت:باشه شما نگران نباشید! خواستم دنبالش برم که بابا دستمو گرفت و گفت:چند وقته؟ سرمو تکون دادم. پوفی کرد و گفت:چند وقته باهاشی؟ یه کم فکر کردمو گفتم:6 ماه! _:خونوادش چی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم:خونواده نداره! دستاشو گذاشت رو شقیقه هاشو و گفت:ابرومو بردی پسر! من:اونجوری که شما فکر میکنید نیست!اون دختر خوبیه! پوزخندی زد و گفت:چه دختر خوب و محجوبیه که ازت حامله شده نه؟باید بچشو بندازه!خودم دیه بچه رو میدم! من:اون بچه منه و منم تصمیم میگیرم که باهاش چی کار کنم بابا لطفا شما دخالت نکنید و با عجله رفتم سمت اتاق عکس برداری!پرستار بیرون ایستاده بود . رفتم جلو و گفتم:حالشون خوبه؟ _:سرشو تکون داد و گفت:دارن از دنده هاش عکس میگیرن انشالله که مشکل حادی نیست! صاف ایستادم و کارت نگام پزشکیمو در اوردم و نشوندش دادم و گفتم:من جراحم خانوم. سرشو تکون داد و گفت:مطمئن باشید اقای دکتر ما حواسمون بهش هست! گفتم:لطف میکنین ولی یه چیز دیگه ازتون میخوام! سرشو تکون داد گفتم:وقتی ازش ازمایش گرفتین!میخوام جواب حاملیش مثبت باشه! گنگ نگاهم کرد. کیف پوامو در اوردم 5 تا تراول 50 تومنی گذاشتم کف دستشو گفتم:خواهش میکنم مسئله از هم پاشیدن یه خونوادس نگاهی به پولا کرد و گفت:خیالتون راحت باشه دکتر! با رضایت لبخندی زدم و گفتم:ممنون! بعد اروم رفتم کنار مرینت رو از اتاق بیرون اوردن و بردن تو بخش! درست حدس زده بودم یکی از دنده هاش شکسته بود ولی دکتر گفت که شکستگی خفیف بوده. مرینت به خاطر تزریق مرفین بیهوش بود. نشسته بودم کنار تختش که بابا اومد تو اتاق یه نگاه به مرینت کرد و گفت:میخوای چی کار کنی؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم:گفتن مشکلی واسه بچه پیش نیومده! اهی کشید و گفت:یعنی تصمیمتو گرفتی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. گفت:جواب بقیه رو چی میدی؟ من:کسی حق داره به بچه من توهین کنه!اینو همه باید بدونن. بابا باز یه نگاه به مرینت کرد و گفت:چند سالشه؟ عجب گندی بالا اورده بودم اگه مرینت بیدار میشد بیچاره میشدم چطور دهن اونو باید بسته نگه می داشتم؟ من:18! دستشو کشید تو اون نیمچه مویی که براش مونده بود و گفت:تو مگه وجدان نداری؟ من:اتفاقی پیش اومد! _:به من نگو اینا اتفاقیه؟چطور میتونه اتفاقی باشه؟یعنی وقتی باهاش بودی نمیدونستی چند سالشه؟خیر سرت دکتری نمیتونستی یه کاری کنی حامله نشه؟ سرمو انداختم پایین و برای کاری که نکرده بودم خجالت میکشیدم! بابا اروم گفت:باید عقدش کنی! من:چه فرقی داره صیغش کنم یا نه؟به هر حال اون…. قبل از این که حرفم تموم شه گفت:مثه این که نفهمیدی چی گفتم؟منظورم عقد دائمه! من:چی میگی بابا؟من گفتم بچمو میخوام نه مادرشو! _:خفه شو! باید پای کاری که کردین وایسین ! به مرینت اشاره کرد و گفت:دوتاتون ! من:اخه…. _:اخه نداره یا اون بچه سقط میشه و این دختره رو تحویل پلیس میدی یا کاری که گفتمو میکنی!بعد از به دنیا اومدن بچه هر کاری دلتون خواست بکنین.میتونین راحت جدا بشین اما من نمیذارم کسی پشت سر خونودام ! پسرم …. با اکراه ادامه داد:و نَوَم حرفی بزنه! خندم گرفت هنوز هیچی نشده چه نوه نوه ای میکنه؟ نگاهم کشیده شد سمت مرینت! باز نیشم بسته شد حالا باید باهاش چی کار میکردم؟! ********** مرینت چشمامو باز کردم. حس میکردم از زمین جدا شدم. کاملا میفهمیدم که روی تختم ولی روی تخت کجا؟ تا اومدم سرمو تکون بدم مهران اومد بالای سرم!یه ذره نگاهش کردم گفت:بیدار شدی؟درد نداری؟ یاد اتفاق صبح افتادم با عصبانیت گفتم:عوضی! خواستم به سمتش حمله ور شدم که درد شدیدی پیچید تو شکم! مهران اروم هلم داد رو تخت و گفت:عزیزم دندت شکسته اروم باش نباید تکون بخوری! با تعجب نگاهش کردم لبخند زد اعصابم بیشتر خورد شد با حرص گفتم:من عزیز تو نیستم عزیز هیچکس نیستم اینو تو گوشت فرو کن. حتی با حرف زدن هم دلم درد میگرفت لبم و گزیدم و گفتم:اخ! با خونسردی دستی رو گونم کشید و گفت:حالت خوب نیست بهتره به خودت فشار نیاری! دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم:برو گمشو! اون دستای کثیفتو به من نزن! همون موقع صدای پرستارو شنیدم:اوو چه مامان غر غرویی! مامان؟با من بود؟نگاهش کردم داشت سمت من می اومد یعنی طرفش من بودم؟منظورش از مامان چی بود؟! سرمم رو از دستم در اورد و گفت:بهتره اروم باشی خانومی این همه فشار واسه اون کوچولوی تو شکمت زیادیه!نمیخوای که زندگیش به خطر بیفته؟! اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون اوردم:ادرین؟! نیشخندی به پرستاز د و گفت:جانم؟ با عصبانیت گفتم:با من چی کار کردی؟من چند وقته بیهوشم؟ هیچی نگفت به پرستار نگاه کرد. با تمام دردی که داشتم خودمو کشیدم سمتش و یقشو گرفتم و گفتم:چه بلایی سرم اوردی؟ پرستار گفت:اروم باش دختر جون دندت شکسته! من:به جهنم که شکسته. ادرین به پرستار اشاره کرد که بره بیرون پرستار هم سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون از رفتارش ترسیده بودم نکنه چیزی که فکر میکردم درست بود. لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:اگه اخلاق بچمون به تو بره رو دستمون میمونه! انگار دنیا رو رو. سرم خراب کردن . دستم شل شد در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:یعنی چی؟ با صدایی که شبیه نعره بود گفتم:یعنی چی عوضی؟ دوباره درد تو شکمم پیچید! ادرین دستشو گرفت جلو دهنم و گفت:اروم باش اینجا بیمارستانه. همون طور که اشکام رو دستش میریخت تقلا میکردم که دستشو پس بزنم! همون طور که دستشو رو صورتم نگه داشته بود زل زد تو چشمامو و گفت:خانوم باهوش! تو 4 ساعت هیچ تست حاملگی ای مثبت نمیشهتازه من هیچوقت با یه دختر سیبیلو نمیخوابم پس اروم باش! فقط تحقیر کردن یادش داده بودن. هنوزم قانع نشده بودم از ادمی مثله اون هر کاری بر می اومد ولی اروم شدم تا شاید یه امیدی بهم بده! گفت:تو بیهوش شدی بابام اومد خونه فکر کرد منو و تو باهم بودیم میخواست زنگ بزنه به پلیس که بیان ببرنت تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش بگم حامله ای! اروم دستشو برداشت و گفت:به پرستارم پول دادم تا جواب ازمایش خونتو مثبت برام بیاره! نیشخندی زد و گفت:چه خوبم نقش بازی میکنه ! با تمام توانم سیلی زدم تو گوشش و با عصبانیت گفتم:به چه حقی چنین حرفی به بابات زدی؟ دستشو گذاشت رو لپش و در حالی که سعی میکرد خشمشو کنترل کنه گفت:میخواست تورو بده دست پلیس میفهمی؟ من:تو یه ادم…. نه نه اصلاح میکنم تو ادمم نیستی تو یه موجود پست فطرت عوضی هستی. چطور میتونی با ابروی ادما بازی کنی؟ در حالی که سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم گفتم:چطور منو با یه هرزه یکی کردی؟ نفس عمیقی کشید و گفت:احمق به خاطر خودت بود نمیخواستم بیخودی کارت به پاسگاه بکشه!بیخود شلوغش نکن من فقط به بابام این حرفو زدم . چقدر این ادم نفهم بود. چشمامو بستم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:تمام زحمت 5 سالمو تو چند دقیقه به باد دادی!با خودت چی فکر کردی ؟بابات یا هر کس دیگه!چطور میتونم این خفت و خواری رو تحمل کنم چرا به خودت اجازه میدی غرور ادما رو زیر پات له کنی؟فکر کردی چون بی کس و کارم چون بیچارم غرور ندارم؟فکر کردی ادم نیستم؟هر بلایی خواستی میتونی سرم بیاری؟ چشمامو باز کردم و ادامه دادم:حالم از ادمایی مثله تو به هم میخوره! کسایی که تا یه ادم بی دفاعو مظلومو میبینن فکر میکنن چون کسی بالای سرشون نیست حق دارن هر جوری که میخوان باهاشون رفتار کنن! تند تند اشکامو پاک کردمو و گفتم:ترجیح میدادم اون شب بمیرم تا این که حالا تو ذهن یه مرد غریبه هرزه خطاب بشم! نگاهش کردم. شرمنده بود ولی این شرمندگی به چه درد من میخورد. اهی کشید و گفت:ببین من نمیخواستم…. من:خواسته یا ناخواسته کار خودتو کردی!اونقدر ضعیفی که نتونستی راستشو بگی !نتونستی بگی میخواستی بهم تجاوز کنی نه؟ همون موقع صدای نا اشنایی به گوشم خورد:چی دارین میگین؟! هردومون با هم برگشتیم سمت صدا. مرد مسنی تو چهار چوب در ایستاده بود . درست شبیه ادرین بود فقط مو نداشت و پیر شده بود. احتمال دادم باباش باشه! سرمو انداختم پایین. اومد جلو و گفت:این دختر چی میگه؟ ادرین هیچی نگفت! با عصبانمیت گفت:گفتم چی داره میگه! ادرین منو نگاه کرد. باید از خودم دفاع میکردم. سرمو گرفتم بالا و گفتم:درست شنیدین اقا! حرفای اقا زادتون دروغ بوده من نه حاملم نه با این اقا پسر رابطه ای دارم! بهم اخم کرد . با جدیت تمام گفتم:اینی که می بینید به این روز افتادم واسه اینه که داشتم از خودم دفاع میکردم! نمیدونم چی به شما گفته اما واقعا باید خجالت بکشید که همچین پسری بزرگ کردین و تحویل جامعه دادین . اگه ادمای بی فکری مثه شما نبودن حالا جامعه ما اینقد خراب نمیشد. اون که انتظار نداشت چنین حرفی بزنم گفت:دختره پر رو دهنتو ببند! من:دهنمو ببنندم که چی؟ادمایی مثه شما حقمو بخورن؟ ادرین گفت:اروم باش! من:نمیخوام اروم باشم!بذار ببینم حرف حساب این اقایی که خودشو پدر میدونه چیه؟! رو کردم بهش و به چشمای غضبناکش خیره شدم و گفتم:چیه؟حرفد حق تلخه نه؟فکر کردین یه دکتر بزرگ کردین کار خیلی مهمی انجام دادین؟نفهمیدین که باید اول یه انسان بزرگ کنین! _:ببین دختره بی حیا بهتره خفه شی و اگر نه میدمت دست پلیس! من:هه پلیس! باشه بدینم دست پلیس من نه نگرانی دارم نه ترسی! اونی که باید بترسه شمایین شما باید از خدا بترسین. فردا جواب گناهای پسرتونو شما باید پس بدین! **************