پارت 12 من یک دخترم

amily · 07:46 1400/03/08

اینم پارت 12 من یک دخترم

بزنید ادامه مطلب

«پارت12»

خندید و گفت:فکر میکنی من وقتی بیکارم و تنهام چی کار میکنم؟میشینم واسه زندگیم غصه میخورم؟ شونه هامو انداختم بالا ! یه کارت از تو جیبش در اورد و گفت:نه اقا!کتاب میخونم! کارت عضویت کتابخونشو گرفت جلومو گفت:کلی کتاب خوندم! وقتی ادم کتابای زیادی میخونه با شخصیتای مختلف اشنا میشه اخلاقو رفتارای دیگرانو راحت تر درک میکنه!از اون گذشته وقتی با مردم زیاد در ارتباط باشی با همه قشری سر و کار داشته باشی معنی نگاها رو میفهمی!فکر کردی اگه تو چشمات هوس میدیدم الان اینجا بودم؟من تو چشمات یه برقی میبینم که وقتی به من نگاه میکنی از کنجکاوی می درخشه!تمام حرکاتمو یه جور خاصی زیر نظر میگیری! طوری بهم نگاه میکنی که انگار داری به یه دختر بچه بازیگوش نگاه میکنی نه یه دختر 18 ساله به جذابیت های ظاهری ! خندیدم و گفتم:داری ترسناک میشیا! با خنده گفت:چرا؟نترس من توانایی خوندن ذهنو ندارم! من:شناسنامت پیشته؟ _:شناسنامم؟ من:شک دارم 18 سالت باشه! خندید و گفت:شاید تو شناسنامه 18 سالم باشه ! اما روزگار با من طوری رفتار کرده که مجبور بودم به اندازه سن تو رفتار کنم و فکر کنم! لبخند تلخی زد و گفت:تو دنیای من جایی واسه بچگی کردن و جوونی کردن نیست. بهم نگاه کرد تو چشمای ابیش یه دنیا غم بود!بغضمو قورت دادم.اهی کشید و گفت:حتی اگه قیافمو عوض کنی نمیتونی منو تبدیل به چیزی کنی که یه عمر ازش محروم بودم. خودش برای این که جو رو عوض کنه خندید و گفت:خب حالا قرار دادتو کی مینویسی؟ خندیدم و گفتم:همین الان! چهار زانو نشست رو مبل و گفت:برو قلم کاغذ بیار! خندیدم و گفتم:باشه! از جام بلند شدم و رفتم از تو اتاق یه برگه آ 4 با خودکار اوردم و گذاشتم رو میز و گفتم:خب چی بنویسم؟ یه ذره فکر کرد و گفت:بنویس اینجانب ادری اگرست…. با چشم غره نگاهش کردم نیشش تا بناگوش باز شد. گفتم:کی؟ در حالی که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت: اقای ادرین خان اگراست! من:اها حالا شد! _:زیر لب گفت:همون ادری خودمون! شنیدم ولی چیزی نگفتم. ادامه داد:تعهد میدهم!که به هیچ وجه به سرکار خانوم مرینت دوپانچنگ نگاه کج نکرده هیزی ننمایم…. زدم زیر خنده و گفتم:اخه اینا رو بنویسم؟میخوام بدم دست وکیلم! اخم کرد و گفت:فردا میگی این تو قرار داد نبود اون تو قرار داد نبود! من:باشه ولی همون نگاه کج معنی میده دیگه! _:خب حالا اونو ننویس! صداشو صاف کرد و گفت:تا عمر دارم به این بانوی گران قدر به چشم ابزار و هوس نگاه نکنم! همون طور که مینوشنم گفتم:اوووف چه خود شیفه! اخمی کرد و گفت:خانوما همشون محترمن! من:باشه بگو _:تا وقتی نزد من مهمان است مانند یک گوهر گرانبها از او نگه داری کرده و به او دست درازی نکنم و پیش خدا امانت دار خوبی باشم در غیر این صورت ملک مسکونی خود را با سند منگوله دار به اسمش خواهم زد! همچنین…. من:نه دیگه همچنین نداره! _:چرا داره همین که من میگم… همچنین در صورت شکایت خود را به هیچ طریقی تبرئه نکنم و گناه کبیره خود را گردن بگیرم! سرمو تکون دادم و گفتم:چشم دیگه؟ دستاشو زد به همو گفت:نوشتی؟ برگه رو گرفتم جلوش! لباشو جمع کرد و گفت:دست خطت خیلی دکتریه! من:یعنی بد خطه! با دقت به برگه نگاه کرد و گفت:وای به حالت اگه یه چیز دیگه نوشته باشی! من:نه چیز دیگه این نبود! خودکارو از دستم گرفت انگشتشو با خودکار رنگی کرد و گفت:امضا بلد نیستم انگشت میزنم! یه انگشت زد پایینه برگه یه نگاه کردم و منم انگشت زدم! نفس عمیقی کشید و گفت:مرده و قولش! بعد دستشو دراز کرد جلوم باهاش دست دادم و گفتم:قولم قوله! از جاش بلند شد و کش و قوسی به خودش داد یه دفعه جمع شد و گفت:ای ای…. ببین چی کار کردی با این دنده دیگه تکونم نمیشه خورد! من:تقصیر خودت بود! _:خیلی روت زیاده!خودم درستت میکنم! چشمکی زد و گفت:خودم روتو کم میکنم! خندیدم و گفتم:پیاده شو با هم بریم! صداشو کلفت کرد و گفت:بخند عزیزم بخند… من:گمشو اه! ادم فکر میکنه واقعا پسری…. خندید و گفت:من کجا باید بخوابم؟ من:اینجا دوتا اتاق بیشتر نداره یکیش پر از وسیلس یکیشم اتاقه منه! سرشو تکون داد دوباره به همون حالت جدی که همیشه داشت برگشت و گفت:خب یه پتو و بالشت بده من میرم تو همون اتاقه میخوابم! من:نه تو برو تو اتاقه من بخواب من اینجا میخوابم! خندید و گفت:تو جایی غیر از روی تختت خوابت نمیبره!دوما یادت باشه محبت زیادی باعث میشه دیگران سوارت بشن!حالا به من یا هر کس دیگه ای . لبخند زدم و گفتم:باشه!تو اتاق رخت خواب هست خودت هر چی خواستی بردار! یه نگاه به ساعت پلاستیکی پسرونه ای که رو دستش بود کرد و گفت:خب دیگه من میرم بخوابم! مسواکمم که نیاوردم!فقط بیاد بگو اتاقه من کو؟ بردمش تو راهرو در اتاقی که تبدیل به انباری کرده بودمش رو باز کردم و گفتم:میتونی تو این شلوغی بخوابی؟ _:نمیخوام اینجا زندگی کنم که میخوام بخوابم! یه نگاه به اطراف کرد و گفت:نیگا کن ببین چقد پول حروم میکنه! نشست روی کاناپه قدیمی من و گفت:این که سالمه چرا انداختی این تو؟ من:خب دیگه کهنه شده! یه دست کشید روشو گفت:لابد دیگه! لبخندی تو صورتم پاشید و گفت:کلید اتاقو بده و دیگه شب به خیر! کلید و انداختم طرفش رو هوا قاپیدش منم از اتاق اومدم بیرون! رفتم تو اتاق رو تختم دراز کشیدم و شماره جانی و گرفتم. من:الو؟ _:الو؟ من:سلام خوبی؟امیر میخوام یه دختر واسم جور کنی _:چی شد؟سوفیا باب میلت نبود؟ من:نه واسه خودم نمیخوام یکی رو میخوام که ارایشگری بلد باشه! _:چی؟ من:نشنیدی مگه میگم ارایشگری…. _:شنیدم! میخوای چی کار؟مثه این که خوشت اومده میخوای موهاتم دخترا واست کوتاه کنن؟ایول بابا چرا به فکر خودم نرسید؟! از طرز تفکرش خندم گرفت. گفتم:ازمایشم نمیخواد بده فقط تر و تمیز باشه میخوام فردا صبح بفرستیش! _:خبریه؟ من:به تو چه کارتو بکن! _:یه جوری میگی انگار در عوض کارام بهم حقوق میدی! من:فکر کردی نمیدونم بیست درصد پولی که به دخترا میدمو میگیری؟تو گربه ای نیستی که محض رضای خدا موش بگیره… _:خب بابا فهمیدیم میدونی! جورش میکنم امشب … چشمو ابرو مشکی دیگه! من:قیافش مهم نیست فقط ارایشگری رو خوب بلد باشه! _:باشه ساعت 9 صبح دم در خونتونم! من:شب خوش! گوشی رو قطع کردم و شماره ثمین رو گرفتم. خیلی بوق خورد ولی بالاخره جواب داد . من:سلام عزیزم! _:سلام ادرین جان خوبی؟ من:قربونت برم تو چطوری؟ _:منم خوبم!اگه منتظری من تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم! غلتی تو جام زدم و گفتم:نه گلم امشب میخوام تلفنی باهات حرف بزنم….. ********** مرینت چشمامو باز کردم هوا روشن شده بود با کلافگی از جام بلند شدم. نمازم هم قضا شده بود. جامو جمع کردم و درو باز کردم هنوز در کامل باز نشده بود که دیدم ادرین با همون پسری که اون روز دم در دیده بودمش نشستن تو حال! دلم ریخت خدایا این اینجا چی کار میکرد؟نکنه میخواستن دو نفری یه بلایی سرم بیارن؟ یه نگاه به اطراف کردم تا یه چیزی واسه دفاع از خودم پیدا کنم. گوشامو هم تیز کردم تا ببینم چی میگن _:اخه من که دختر ارایشگر دورو برم نیست میدونی که همشون بی دست و پان و اگر نه پیش من نمی اومدن! چشمم خورد به چوب لباسی تو کمد! با رضایت لبخندی زدم و از گوشه در بقیه حرفاشونو گوش دادم. _:باشه باشه نشد ما یه کاری بدیم دستت دو درست انجامش بدی! جانی پاشو انداخت رو اون یکی و گفت:خب نگفتی واسه چی میخواستی؟ ادرین با کلافگی گفت:به تو چه! _:جانی ابروهاشو داد بالا برگه این که روی میز بود برداشت و شروع کرد به خوندن:اینجانب ادرین اگراست…. ادرین برگه رو از دستش قاپید و گفت:فضول شدی!پاشو برو من هزار تا کار دارم! جانی نیش خندی زد و گفت:تعهد نامه واسه کی نوشته بودی؟ ادرین از جاش بلند شد و گفت:بلند شو بلند شو ببینم! _:بگو ببینم مرینت کیه؟ ادرین با حرص گفت:به تو ربطی نداره! خیالم راحت شد این یعنی حداقل با هم دست به یکی نکردن! جانی از جاش بلند شد و گفت:دیگه بی خبر میری سراغ دخترا؟باشه با مرام! _:پاشو برم حوصلتو ندارم! _:ببینم نکنه الان اینجاست؟ سرکی کشید تو راهرو گفت:مرینت خانوم؟ حتی لحنشم ترسناک بود. از کنار در رفتم عقب که مبادا منو ببینه! ادرین:کسی اینجا نیست! اونجوری هم که تو فکر میکنی نیست چقد ذهنت منحرفه! _:اخه تو با دخترا چه کار دیگه ای میتونی داشته باشی؟ _:داری عصبانیم میکنی گفتم که کار دارم تو که نتونستی باید خودم یکی رو پیدا کنم

************

پایان

یک پارته دیگه هم میدم و تمام