پارت 2 ازدواج غم انگیز

amily amily amily · 1400/03/09 18:23 · خواندن 3 دقیقه

ایشاالله بقیه ی داستانا فردا...قولم نمیدم

بزن ادامه مطلب

#ازدواج غم انگیز

#پارت 2

هیچ وقت هیچ ظلمی از عمم ندیده بودم...اما حالا عمم داشت تلافی میکرد....انتقامی که سال ها پیش کینش تو دلش رخنه کرده بود!!...اما من یک دختره جوونم....یک دختر 19 ساله!...برای چی باید ازدواج کنم؟!....چرا نباید باب میله خودم باشه؟!...انقدر به این چیزا فکر کردم که بالاخره بعد از کلی فکر کردن به اینکه چقدر بدبختم و چقدر بی کسم و تنهام...خوابم برد!! صبح با صدای عجیبی بلند شدم...صدایی که اگر شما میشنید حتم دارم سکته میکردید!!بلند شدم روسریم و بستم و مانتومو پوشیدم و پرده و رو کنار زدم که با چیزه عجیبی رو به رو شدم!!...چند نفر با شیپور و چند نفر با دایره تو حیاط میرقصیدن و میچرخیدن...عمه هم با اخم از بالکن به پایین نگاه میکرد....اینجا چه خبره؟!....یه پسره جوون که 30 سال بهش میخورد داشته باشه با یه خانم مسن وارد شدن...اما خیلی اشنان من کجا دیدمشون؟!...«- مرینت...مرینت...بیا پایین مامانم و عمت دارن میان!!- باشه الان میام!!»اهان...یادم اومد!!...اون ادرین بود!...تقریبا 7-8 سالی ازم بزرگتر بود و با اینکه خانواده هامون دشمن بودن با هم دوست بودیم تا اینکه من تو اون اتفاق افتادم و پام شکست و دیگه همدیگه رو ندیدیم....وای خدای من!!...نه...صدای عمه از پایین اومد که داشت منو صدا میکرد!!پایین رفتم...پله ی اول یا دوم از بالا ایستادم...عمه پایین پله ها داشت با داد و بیداد حرفای نامفهومی میگفت که برای من نامفهوم بود: من مرینت و به شما نمیدم که ببرینش و بکنید کلفته خونتون قرار بود بیاد تا شاهانه زندگی کنه نه اینکه کلفته خونه ی شماها بشه!!اون خانمی که سمن بود عمع رو هول داد و گفت:تو کسی نیستی که بیای و نقشه های من و خراب کنی...ادرین بالا!!...بعدشم خواستن بیان بالا منم خواستم فرار کنم اما گفت:اگر یک حرکت بکنی خلاصت میکنم!!...من که برام چیزی مهم نیست خلاصم کنه....خواستم برم که ایندفعه گفت:اکر بری خلاصش میکنم!!....برگشتم...کلتشو گذاشته بود روی سره عمه مارینا...ترسیده زود گفتم:نه برش دار....میام...فرارم نمیکنم!!...خنده ی مستانه ای کرد و گفت: باشه بیا پایین!!رفتم پایین کلت و گذاشت پشت سرم و من و به حرکت در اورد....انقدر از ترس داشتم قالب تولید میکردم که اصلا نفهمیدم چطور رسیدیم داخله یک ماشین...وقتی ماشین به راه افتاد تنها راهم این بود که بیرون و نگاه کنم و به حاله خودم تو خیالم گریه کنم!!...هه...چی فکر میکردم چیشد....گفتم لابد رفتم خونه ی خودم زندگی ای شاهانه خواهم داشت...حالا باید کناره مردی زندگی کنم که حتی از کنارش نشستن دارم قالب یخ تولید میکنم!!...تازه اینی که کنارشم مادرشه...خودش باشه که حتما سکته ی مغزی و قلبی رو با هم میزنم...یادمه ادرین تو بچگی هاشم کاری میکرد منو بترسونه!!...یادمه یدفعه با دوستم الیاخونمون بودیم برقا رفت یدفعه اومد و تلویزیون خاموش روشن شد و...از اخر فهمیدیم کاره شازدست!!(میدونم ادرین مرض داره)غم هام برای چند دقیقه یادم رفت و کلا یادم رفت که تو چه ماشینی هستم و قراره چی کار کنم...با توقف ماشین ترس و استراب دوباره اومد سراغم...خانمه با لحنه بدی از ماشین بیرونم اورد...وارد یک عمارته بزرگ شدیم!!...حیفه این عمارت که همچین ادمایی توش زندگی میکنن...حیفش...با ورودمون به خونه و با دیدن افرادی که تو خونه بودن ترس و استرابم بیشتر شد و بغض هم سراغم اومد!!!!

************

پایان