💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۶
اینممم پارت بعد♥
بعد هم راهمو میکشم و میرم همونجور که میرم با خودم میگم:
هیچکس تو این دنیا بد نیست… همه بد میشن…
خودمون از خودمون بدترینها رو میسازیم… کسی که ادعای خوب
بودن نمیکرد امروز نجاتم داد و خیلیا که لحظه به لحظه خودشون رو
بهترین میدونند اگه امروز اینجا بودن فقط و فقط با پوزخند مرگم رو
تماشا میکردن… کی فکرشو میکرد آدمی که منو تهدید به مرگ میکرد
خودش منو از مرگ نجات بده… با صدای زنگ گوشیم به خودم میام…
با دیدن اسمه ماندانا لبخندی رو لبام میشینه
ـــ سلام گلم
ماندانا: سلام بر دوست خل و چل خودم
-تو رفتی اونور آب باز هم آدم نشدی؟
ماندانا: نیست که تو آدم شدی… هنوز همون گورخری هستی که بودی
-خجالت نکش… ادامه بده
ماندانا: باشه باشه حتما
-باز تو زنگ زدی شروع کردی به چرت و پرت گفتن
ماندانا یه آه تصنعی میکشه و میگه: هی هی روزگار… دوست هم دوستای قدیم… زنگ که نمیزنی… حال و احوال که نمیپرسی… زنگ هم که میزنمو میخوام دو کلوم حرف حساب بزنم میگی چرت و پرت میگی
-من که همه چی از حرفات شنیدم به جز دو کلمه حرف حساب
ماندانا: اه.. خفه شو بببینم… خبرای مهم برات دارم
-دیگه چی شده؟ اینبار میخوای سر کی رو زیر آب کنی؟
ماندانا با جیغ میگه: ترنـــــــم
با خنده میگم: بگو ببینم میخوای چی بگی
ماندانا: قراره برگردیم
با شوق میگم: واسه همیشه
بلند میخنده و میگه: آره گلم… واسه همیشه… از اول هم قرار نبود موندگار بشیم… فقط واسه درس امیر اومده بودیم
-بد هم که نشد، هم تو هم امیر ادامه تحصیل دادین از لحاظ مالی هم که تونستین مبلغ قابل توجهی پس انداز کنید
ماندانا: آره… من این مدت ناراضی نبودم ولی خوب دلتنگی بدجور اذیتم میکرد… امیر هم دلش به موندن رضا نبود
-حالا کی برمیگردین؟
ماندانا: آخرای ماه دیگهآهی میکشمو میگم: باز خوبه داری میای؟ خیلی تنها بودم
ماندانا با لحن گرفته ای میگه: همش تقصیر خودته… نباید کوتاه میومدی؟
-خودت که دیدی همه کار کردم ولی کسی باورم نکرد
ماندانا: امیر همیشه میگه ای کاش ترنم هم راضی میشدو میومد پیش خودمون
-حرفا میزنیا… با کدوم پول… با کدوم پشتوانه
ماندانا: من و امیر که بودیم-ماندانا خودت هم خوب میدونی اگه میومدم همین پیوند کوچیک هم برای همیشه از دست میرفتماندانا: نیست که حالا همه چیز مثله قبلهآهی میکشمو میگم: خودم هم نمیدونم… دیگه خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلطماندانا: هر وقت که به اون روزا فکر میکنم دلم آتیش میگیره… چطور یه خونواده میتونند اینجور بچه شون رو خرد کنند-بیخیال مانی… آبی که ریخته شده دیگه جمع نمیشه… از اون جغله ات بگوماندانا: اونم خوبه… با باباش رفته خرید-الهی خاله قربونش بره… نزدیکه یه ساله ندیدمش… ماندانا زودتر برگرد… خیلی دلتنگتون هستمماندانا: حتما گلم… حتما… من هم دلم برات تنگ شده… ترنم؟-هوم؟ماندانا به آرومی میپرسه: همه چیز هنوز مثله گذشته هست؟آهی میکشمو هیچی نمیگم… خودش همه چیز رو میفهمهبا ناراحتی میگه: متاسفم-چرا تو متاسفی ماندانا… تو که کاری نکردی؟ماندانا: همیشه با خودم میگم اگه یه روز همه این آدما بفهمن حق با تو بود چیکار میکنند؟-باورت میشه تمام این چهار سال هر روز و هرشب از خودم همین سوال رو میپرسیدمماندانا: ترنم میتونی ببخشیشون… اگه یه روز شرمنده برگردنپوزخندی میزنمو میگم: این آدما نمیخوان سر به تنم باشه… بیخیال ماندانا… من اگه شانس داشتم جام اینجا نبود… من الان باید ارشدم رو گرفته باشم و تو بهترین شرکتها کار کنم… اما خودت وضعم رو ببینماندانا: همیشه دوست داشتم کمکت کنم ولی حیف تو اون شرایط من هم ایران نبودم-این حرفو نزن ماندانا… تنها کسی که هیچوقت تنهام نذاشت تو بودی… بهتره قطع کنی… هزینه ات زیاد میشهماندانا: بیخیال بابا… حالا چیکار میکنی؟ -هیچی دارم تو خیابون قدم میزنمماندانا: مگه نباید تو شرکت باشی-امروز رو در استراحت بسر میبرممیخنده و میگه: چه عجب… تو که از خودت مثله ماشین کار میکشیچند لحظه مکث میکنه و میگه: ترنم فکر کنم امیر و امیرارسلان اومدن-برو گلم… فقط داری میای خبرم کن… ساعت پروازتو بهم بگوماندانا: حتما گلم… فعلا خداحافظت باشه-خداحافظبا لبخند گوشی رو قطع میکنم… ماندانا دختر شر و شیطونیه… من خیلی دوستش دارم بعد از اینکه بنفشه باهام قطع رابطه کرد با ماندانا خیلی صمیمی شدم… از همه چیز زندگیم خبر داره… هر وقت به ایران میاد با هم قرار میذاریم و همدیگرو میبینیم… یه بچه ی سه ساله هم داره… شوهرش هم خیلی آدم خوبیه… امیر هم همه چیز رو راجع به من میدونه… ماندانا و امیر خیلی بهم کمک کردن… حتی امیر با سروش هم صحبت کرد اما همه اون روزا دنبال یه مقصر میگشتن و کسی رو بهتر از من برای نسبت دادن به اون اشتباهات پیدا نکردن… خیلی خوشحالم که حداقل ماندانا برمیگرده… هر وقت با ماندانا حرف میزنم احساس زنده بودن میکنم… دختر سرزنده و شادیه… منو به زندگی برمیگردونه هر چند فقط برای چند ساعت کوتاه ولی همون هم غنیمته… ای کاش زودتر بیاد شاید یه خورده از این تنهایی خلاص بشم… به سمت خونه میرم هر چند اون خونه برام مثله شکنجه گاه میمونه… اما بهتر از ول چرخیدن تو خیابوناست… همینجور که راه میرم به آینده ی نامعلومی که در انتظارمه فکر میکنم… هر جور که فکر میکنم تو زندگیم هیچ نور امیدی پیدا نمیکنم… همیشه آخرش به بن بست میخورم… دارم از کوچه پس کوچه های خلوت رد میشم که صدای فریاد یه زن رو میشنوم… یه مرد میخواد اونو به زور به داخل خونه ای بکشونه و زن با فریاد کمک میخواد… با عصبانیت به سمت اون خونه حرکت میکنم و به مرد میگم: آقا دارین چیکار میکنید؟نگاهی به لباسام میندازه و با اخم میگه: از اینجا گمشوبعد دوباره میخواد زن رو به زور به داخل خونه بکشه که با کیفم به سرش میکوبم… مرد که انتظار این کارو از من نداشت همونجور که مچ دست اون زن تو دستشه به طرفم برمیگرده و میگه: تو چه غلطی کردی؟-بهتره دستشو ول کنی وگرنه به پلیس خبر میدمدستشو بالا میبره و با عصبانیت به صورتم سیلی میزنه تعادلمو از دست میدمو محکم به دیوار برخورد میکنم… درد بدی رو روی پیشونیم احساس میکنم… دستمو به سمت پیشونیم میبرم که میبینم زخم شده و داره ازش خون میادبا پوزخند نگام میکنه و میگه: بهت گفتم گم شو ولی گوش نکردی… بهتره حالا گورتو گم کنیبعد دوباره مچ زن رو میگیره… زن تقلا میکنه و با التماس نگام میکنه… دلم برای زن میسوزه با جیغ و داد به طرف مرده میرمو اینبار چند دفعه با کیفم به سر و صورتش میزنم… مرده چند برابر منه… اما چون انتظار اینکارو از من نداشت غافلگیر میشه برای اینکه جلوی من رو بگیره دست زن رو ول میکنه که با داد میگم: فرار کن… فرار کن
زن با نگرانی بهم نگاه میکنه که باز میگم:تو رو خدا فرار کنزن با همه ی نیروش از کوچه دور میشه… مرد میخواد به طرفش بره که باز با چنگ و دندون و کیف جلوش رو میگیرم… یه سیلی محکم دیگه مهمونم میکنه که طعم شوری خون رو تو دهنم احساس میکنم… میخوام خودم هم فرار کنم ولی بدجوری احساس گیجی میکنم… وقتی میبینه توانم کمتر شده با یه حرکت مچ دو تا دستام رو میگیره و به سمت خونه میکشه… با اون سیلی که بهم زد بدجور گیج شدم.. اما با همه ی اینا میدونم باید همه ی نیرومو جمع کنمو تا بتونم از دستش خلاص شم… کوچه اش خلوته خلوته… باز مثله همیشه خودم رو به دردسر انداختم… باز شروع میکنم به تقلا کردن… اما فایده ای نداره..با نیشخند میگه: اون یکی رو که فراری دادی پس باید خودت جور اون رو بکشیبا این حرفش بیشتر میترسم… از ترس ضربان قلبم بالا میرهبا جیغ میگم: ولم کن لعنتیبا پوزخند میگه: به همین زودی که نمیشهمنو به سمت حیاط خونه میکشونه… میخواد در رو ببنده… موقع بستن در یه لحظه ازم غافل میشه که به شدت دستشو گاز میگیرمو از خونه خودمو به بیرون پرت میکنمو شروع میکنم به دویدن… صدای فحش و بد و بیراه هایی که بهم میده رو میشنوم… میدونم پشت سرمه… ولی من بی توجه به همه ی اینا به سرعت میدوم… خودم هم نمیدونم چقدر دویدم