💔سفر به دیار عشق پارت💔 پارت۱۷

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/11 06:44 · خواندن 3 دقیقه

🖐💕

جرات ندارم به پشت سرم نگاه کنم… میترسم هنوز هم پشت سرم باشه… اونقدر دویدم که دیگه نمیتونم راحت نفس بکشم… بدجور به نفس نفس زدن افتادم… صدای پای یه نفر رو پشت سرم احساس میکنم… خودم رو به یکی از کوچه های خلوت میرسونمو با ترس به دیوار تکیه میدم… دستمو رو قلبم میذارم چند تا نفس عمیق میکشم… هر لحظه صدای قدمها نزدیک تر میشه… کیفمو بالا میبرم تا اگه خودش بود حداقل یه وسیله دفاعی داشته باشم… سایه طرف تو کوچه میفته میخوام با کیفم به سر و صورتش بزنم که میبینم این طرف کسی نیست به جز همون زنی که جلوی در با همون مرد درگیر بود…زن: نترس… منمنفسی از سر آسودگی میکشمو کیفمو میارم پایینو میگم: خوشحالم که حالت خوبهبا مهربونی میگه: همش رو مدیون توام… امروز بهم لطف بزرگی کردیلبخندی میزنمو میگم: این حرفا چیه؟… هر کسی جای من بود همین کارو میکردبهم نگاهی میندازه و میگه: بهتنمیخوره بچه بالای شهر باشی لابد مثله من اومدی کلفتی این بچه پولدارا رو بکنیدلم میگیره از این همه بدبختیشلبخندی میزنمو میگم: نه محله کارم این طرفاستبا خنده میگه: پس بچه ی پایین شهری ولی این بالا بالاها کار میکنیترجیح میدم اینجوری فکر کنه… دوست ندارم باهام معذب باشه… هرچند من هم با اون پایین مایینی ها فرقی ندارم… لبخندی میزنمو هیچی نمیگم… اونم که سکوتم رو نشونه ی تائید حرفاش میدونه میگه بیا یه درمونگاه بریم… پیشونیت بدجور زخم شده… نترس دیگه اونقدر دارم که هزینه ی درمونت رو بدمبا مهربونی میگم: من حالم خوبه… لازم نیست خودت رو ناراحت کنیدستمو میگیره و میگه: اینجوری که نمیشهمنو به زور دنبال خودش میکشونه… آهی میکشمو با خودم فکر میکنم از خونه رفتن که بهتره… ترجیح میدم با این غریبه باشم تا با آدمای به ظاهر آشنابا آرامش میگم: راستی نگفتی ماجرا از چه قرار بوده؟آهی میکشه و میگه: ماجرای من با بدبختی رقم خورده.. مثله همیشه کلفتی تو خونه ی پولدارا… تحمل نگاه کثیف مرد پولداری که چشم زنش و دور دیدهبا تاسف سری تکون میدم که میگه: اسمت چیه؟لبخند میزنمو میگم: ترنمزن: برعکس ریخت و قیافت اسمه باکلاسی داری… تازه مثله این بالاشهریا حرف میزنی… درس خوندی؟سریتکون میدمو میگم: آرهزن: پس بگو… من که مدرک سیکلمم به زور گرفتم بعدش بابای معتادم زد تو سرمو به زور شوهرم داد… قدر زندگیت رو بدون دختردلم براش میسوزه… با مهربونی میپرسم: شوهرت آدمه خوبیه؟زن با پوزخند میگه: دلت خوشه ها؟؟ بابای من یکی بدتر از خودشو واسه ی منه بدبخت جور کرد که تا به دو سال نکشید من رو طلاق دادبا تعجب میگم: آخه چرا؟اشکی گوشه ی چشمش جمع میشه و میگه: بچه دار نمیشدیم… هر چند دست بزن داشتو خیلی اذیتم کرد اما من به همون هم راضی بودم… بعد یه مدت که دید از بچه خبری نیست رفتیم پیشه ی دکتر… دکتر گفت مشکل از منه ولی با مصرف دارو میتونم بچه دار بشم… اما شوهرم هر روز بهم سرکوفت میزد آخرش هم کار خودش رو کردو رفت یه زن دیگه رفت… اون زن هم براش یه پسر آورد… با به دنیا اومدن پسره، هووم جا پای خودش رو سفت کردو گفت نمیتونه با من زندگی کنه… اون مرتیکه ی بی غیرتم گفت نون خور اضافه نمیخوام… مثله یه آشغال منو از زندگیش پرت کرد بیرونبا ناراحتی میگم: الان با پدرت زندگی میکنی؟لبخند تلخی میزنه و میگه: اون که اصلا حاضر نشد پامو تو خونش بذارم… به زور و زحمت یه انباری اجاره کردمو اونجا زندگی میکنم… برای خرج و مخارجم هم مجبورم خونه ی مردم کار کنم که خیلی وقتا اینجور بلاها سرم میادتو همین لحظه به درمونگاه میرسیم… به داخل میریمو دکتر زخم پیشونیمو پانسمان میکنه… همینجور که دکتر زخمم رو پانسمان میکنه به زندگی این زن سختی کشیده فکر میکنم…. شاید آقای رمضانی بتونه کمکی بهش کنه… حتما فردا در موردش با آقای رمضانی صحبت میکنم… وقتی پانسمان زخمم تموم میشه اجازه نمیدم