پارت 15 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/03/11 07:39 · خواندن 7 دقیقه

میخواستم بیشتر بدم ولی باید برم

ادامه

«پارت 15» با تعجب نگاهش کردمو و گفتم:من اینجا وقت داشتم! لبخندی زد و گفت:جسی جون شما کارگر گرفتین؟یعنی وضعم اینقد بد بود؟ یه خانوم مسن تر اومد و یه نگاه به من کر و گفتکگنه! کاری دارین خانوم! با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:من مرینت دوپنچنگم اینجا وقت ارایشگاه گرفته بودم! با شندیمن اسمم اون خانومی که مسنتر بود گفت:اها! اشنای اقای اگراست!بفرمایین! به دختر پوزخندی زدم و وارد شدم بنا بر چیزی که خواسته بودن مانتو شال و کاپشنمو در اوردم! نشستن من روی اون صندلی ها همانا و درد کشیدنم تا 2 ساعت و نیم بعد همانا! یه نگاه به ساعت کردم 5 بود!دختره داشت با حرص موهامو اب میکشید . همین یه ذره مویی هم که داشتم داشت واسم از ریشه در می اورد!یه حوله گرفت دورشون و گفت:بلند شین بیاین تا واستون سشوارش کنم! هنوز میترسیدم تو اینه نگاه کنم . گرمای شسوار تو موهام حس خیلی خوبی داشت ! بالاخره دختره گفت:خب دیگه تموم شد! سرمو اوردم بالا بدون این که با اینه نگاه کنم برگشتم سمتش ایندفعه برعکس وقتی که وارد شده بودم لبخندی پاشید تو صورتمو و گفت:خوشگل شدی! بعد گفت:مبارکه!ببین خوبه؟ با اکراه تو اینه نگاه کردم! از چیزی که میدیدم داشتم شاخ در میاوردم! دست کشیدم رو صورتم . خیلی نرم شده بود انگار پوستم روشن تر شده بود ابروهامو صاف کرده بودن و دیگه خبری از اون سیبیلا نبود! لبای کوچیکم حالا بیشتر تو چشم بودن!همین طور چشمای درشت و ابیم! موهامو به طرز ماهرانه ای با همون قد کوتاهش دیه مدل دخترونه داده بودن و رنگشم روشن شده بود! اب دهنمو قورت دادم و گفتم:ممنون! دختره ایستاد رو به رومو به شاهکارش نگاه کرد و گفت:فکر نمیکردم این شکلی بشی ! لبخند زدم رفتم سمت پاکت لباسامو و گفتم:میشه لباسامو عوض کنم؟ دختره سرشو تکون داد و ب پرده ای که یه طرف کشیده بودن اشاره کرد و گفت:میتونی اونجا عوض کنی! رفتم پشت پرده لبایا رو از تو پاکت بیرون ریختم! یه شلوار کتون مشکلی با پالتویی که خریده بودم و یه شال سورمه ای یه جفت کفش دخترونه با یه سویی شرت تو دل بسته کلبهی تو پاکت بود مونده بودم این لباسا از کجا اومده! برام مهم نبود با ذوق عوضشون کردم از اونجا بیرون اومدم! دختره دست زد و گفت:چه اثری خلق کردم! نگاه کن جسی جون! اون خانوم مسن جلو اومد و گفت:شوهرت خیلی خوشش میاد عزیزم. شوهرم؟شوهر کجا بود! شماره ادرینو دادم و گفتم:میشه زنگ بزنین بیان دنبالم؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت البته! دختره دستمو کشید و گفت:بیا خودتو ببین! منو برد رو به روی اینه قدی! یه نگاه به خودم کردم! دیگه اثری از پسری که صبح از خواب پا شده بود نبود. با ترس یه نگاه به اندامم انداختم. دلم نمیخواست چیزی معلوم باشه. خیلی معذب بودم. دختره گفت:ریزه میزه ای ولی خوشگلی! تو اینه دیدم خانومه گوشی رو گذاشت رو کرد به منو از تو اینه گفت:برو بالا مثله این که منتظرتن نفس عمیقی کشیدم وسایلمو برداشتم و از اونجا بیرون اومدم ******* ********** ادرین تکیه داده بودم به در ماشین و منتظر بودم که مرینت بیاد بیرون! حوصلم سر رفته بود خواستم شماره سلنا(اقا اسمش یادم رفتهن از بس این اقا دختر بازی کرده اسم دخترا رو قاطی کردم به بزرگواریه خودتون ببخشید) بگیرم که یکی از در ارایشگاه اومد بیرون! نگاهش کردم. خودش بود؟لباسایی که بهش دادم که همونا بود! یه نگاهی سر تا پاش کردم لاغریش با قد کوتاهش تناسب داشت. نمیدونستم هیکلش اینقدر دخترونس! یه نگاه به صورتش کردم منو دید لبخند زد و برام دست تکون داد راه رفتنش عصبی بود همون طور که می اومد سمتم داشتم به صورتش نگاه میکردم. چشمای درشت ابی زیر اون ابروهای شمشیری که واسش درست کرده بودن بیشتر خودشو نشون میداد. صورتش روشن تر شده بود حالا راحت تر میشد گونه ها و لبای کوچیکشو دید(بی شخصیتتتتتتتتتت)! رسید بهم قبل از این که بیاد سمت در با لحن جدی گفتم:وایسا عقب ببینم! یه ذره با تعجب نگاهم کرد دو قدم عقب رفت سر تا پاشو برانداز کردم و گفتم:این هیکلو کجا قابلم کرده بودی؟ دندوناشو با خشم روی هم فشرد و گفت:اینجوری به من نگاه نکن! بعد با حرص در ماشینو باز کرد و نشست توش! همون طور که نگاهش میکردم سوار ماشین شدم! دست به سینه نشست و گفت:هیچی عوض نشده! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:ولی خیلی عوض شده! برگشت سمتم و گفت:ببین!فکر بیخود به سرت نزنه ها من هنوز همون قد زور دارم! خندیدم و گفتم:باشه بابا چقد خشنی تو! ارایشگاه زیاد با خونه فاصله ای نداشت چند ثانیه بیشتر طول نکشید که رسیدیم دم خونه . مرینت سریع از ماشین پیاده شد همون طور که میرفت سمت پله ها گفت:بردیشون بالا؟ در ماشینو قفل کردمو و گفتم:اره! از روی پله ها رفت طبقه دوم منم دنبالش رفتم!در باز بود و چراغا هم روشن بودن. مرینت وارد خونه شد. بعد یه دفعه ایستاد یه نگاه به وسایلی که وسط هال بودن کرد و گفت:تو همه اینا رو تو خونه داشتی؟ نگاهی به یخچال کوچیک و گاز و تلوزیونی که تازه خریده بودم انداختم و گفتم:اره! برگشت سمتم اخمی کرد و گفت:دروغ که نمیگی؟ من:نه اصلا! چرا باید دروغ بگم؟ خودمم نمیدونستم چرا نسبت به اون احساس مسئولیت میکردم! شالشو از سرش در اورد دستاشو به هم زد و گفت:خب خیلی کار داریم! یه نگاه به موهاش کردم . همون قد کوتاه بودن اما خورد شده بود و به زیبایی هم سشوارشون کرده بودن . رنگ ابریشمی ای که بهش زده بودن واقعا به مرینت می اومد.با خودم فکر کردم چرا به ارایشگر نگفتم یه ذره ارایشش کنه . از فکر خودم خندم گرفت حالا مگه چه خبر بود؟من فقط یه منشی تر و تمیز میخواستم. شالشو انداخت رو کاناپه و پالتوشو هم در اورد. اب دهنمو خورد دادم! با این که لباسش گشاد بود ولی تن خورش خیلی با لباسایی که قبلا تنش دیده بودم فرق داشت! خودش لباسشو گشید پایین و رو کرد به من که داشتم دیدش میزدم! ابروشو داد بالا و گفت:میخوای تو برو من خودم به اینجا میرسم! خودمو جمع و جور کردم. این دختری نبود که به فکر ظاهرش باشم. اون بهم اعتماد کرده بود. درست مثله خیلی از کسایی که بهم اعتماد میکنن . اون چه فرقی با بقیه داشت؟چون یه دختر تنها بود دلیل نمیشد ازش سو استفاده کنم.(خدا شفا بده) کافی بود اراده کنم اونوقت هر جور دختری که میخواستم جلوم تسلیم میشد اما مرینت جزو اونا نبود! دستامو کردم تو جیبم و گفتم:نه!خسته میشی اینا زیاده! خندید و گفت:نگران نباش من شیش ماه تو بار بری کار میکردم! من:واقعا؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اینا زیاد واسم کاری نداره! من:نیس خیلی با اون دندت میتونی کار کنی؟ سرشون تکون داد و گفت:راس میگی خودت منو ناکار کردی خودتم باید واسم کار کنی! یه نگاه به اطرف کرد و گفت:اینجا که دیگه تمیز کاری نمیخواد به اندازه کافی تمیز هست! درست کردن یه سوییت 60 متری کار سختی نبود.به علاوه که مرینت با این که حالش خوب نبود اندازه یه مرد کار میکرد. هیچوقت فکر نمیکردم این بالا به درد زندگی کردن بخوره! یادم بود وقتی مهندس میخواست این بالا رو بسازه کلی مخالفت کردم ولی اخر قبول کردم تا ساخته بشه که اگه یه روزی یه مهمونی به پستم خورد ببرمش اون بالا! یخچال و گازو گذاشتیم تو اشپز خونه کاناپه ها رو هم به شکل ال رو به روی اپن چیدیم و تلوزیون رو هم چسبوندیم به دیوار چند تا از قاب های دیواری که به رنگ دکوراسیون جدید خونم نمیخورد رو هم زدیم به دیوار! طوری چیدیم که نور کاملا همه جا رو بگیره تو اتاقش هم تخت یه نفره قدیمیو گذاشتیم. تختی که یادگار دورانی بود که درس میخوندم!یا بهتره بگم دوران جاهلیت(الانم جاهلی). یه کمد بزرگ هم بود که توش اینه داشت اونم تو اتاق گذاشتیم. چون اتاق کوچیک بود با همین تخت و کمد پر شد! لباسایی که واسه مرینت خریده بودمو هم از طبقه پایین اوردم خیلی غر غر کرد ولی چون به درد خودم نمیخورد مجبور شد قبولشون کنه! ساعت 11 و نیم بود طاق باز دراز کشیده بودم وسط خونه واقعا خسته بودم. مرینت کارش تو اشپز خونه تموم شد اومد تو جهت برعکس من خوابید طوری که سرش کنار سر من بود رو کرد به منو و گفت:ممنون! یه نگاه به اطراف کرد و گفت:توخوابم نمیدیدم همچین جایی زندگی کنم! روشو کرد سمت سقف و نفس عمیقی کشید. برگشتم سمتش و لبخند زدم.روشو کرد به من! حدودا 20 سانت فاصله داشتیم

********

پایان