پارت 20 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/03/11 11:30 · خواندن 5 دقیقه

ادامه

«پارت 20» با تعجب نگاهش کردم مچ دستمو گرفت و کشید نشستم روی مبل گفت:ببین میخوام یه چیزی رو بگم تو اینجا منشی اونم هستی کارایی که مربوط به منشی میشه رو براش انجام میدی ولی نه باهاش قاطی شو نه دهن به دهن! این دختره میخواد یه جوری خودشو به من بچسبونهَ! من بهش گفتم دوست دخترمو اوردم اینجا منشی بشه یه جورایی ممکنه بهت حسادت کنه ولی میخوام براش نقش بازی کنی تا دست از سرم برداره ! میتونی! به چشماش نگاه کردم و گفتم:این یکی رو قرار نبود… ملتمسانه بهم چشم دوخت! انگشت اشارمو بالا اوردم که یه چیزی بگم یه دفعه صدایی از بیرون شنیدم . انگشتمو گذاشتم رو بینیمو اروم از جام بلند شدم. ادرین با تعجب گفت:چی کار میکنی؟ انگشتمو محکم تر فشار دادم رو دماغم فهمید که باید ساکت شه ایستادم پشت در و با صدای بلندی گفتم:باشه عزیزم!هر چی تو بگی. بعد یه دفعه درو باز کردم و دختره پرت شد تو اتاق! با دادی که ادرین سر دختره کشید منم سر جام میخکوب شدم! _:پشت در اتاق من چی کار میکنی؟ دختره به تته پته افتاده بود صاف ایستاد لباسشو مرتب کرد و گفت:من…. من. ادرین رفت سمتشو و گفت:تو چی؟ بازوشو گرفت و تو صورتش فریاد کشید :چی هان؟چقد میخوای تو زندگی خصوصیه من سرک بکشی؟ دختره خودشو نباخت با تمام توانش دستشو از تو دست ادرین بیرون کشید و گفت:کارای خصوصیتو ببر تو خونت نه مطبت! ادرین دندوناشو فشرد رو همو گفت:به تو ربطی نداره! دختره صاف ایستاد رو به روی ادرین تو چشاش زل زد و گفت:ربط داره میدونی که اینجا محل کار منم هست! بعد رو کرد به من چشم غره ای به من رفت و از اتاق رفت بیرون!به چند ثانیه نکشید که صدای به هم خوردن درو شنیدیم! با ترس به ادرین نگاه کردم. یه ذره نگاهم کرد یه نفس عمیق کشید بعد شروع کرد به خندیدن با تعجب نگاهش کردم با خنده سرشو تکون داد و گفت:کارت عالی بود دختر! اینو که گفت منم با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. ادرین نشست روی مبل و گفت:خیلی وقت بود دلم میخواست چنین دادی سرش بکشم! تکیه دادم به دیوار و گفتم:منم ترسیدم چه برسه به اون دختره بیچاره! یه تای ابروشو داد بالا و گفت:یعنی میخوای بگی به این راحتیا نمیترسی! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:یه جورایی! نگاهش کردم و گفتم:ولی خوشم اومد! ایول جذبه! خندید. گفتم:فکر کنم قهوه درست شد. _:اخ پاک یادمون رفت! با هم رفتیم تو اشپزخونه . ادرین تکیه داد به در و گفت:اصلا نمیدونم روز جمعه اینجا چی کار داشت. یه ذره از قهوه رو مزه مزه کردم از تلخیش خوشم نیومد. گفتم:هر کاری داشت با اون دادی که زدی یادش رفت! دهنمو باز کردم و گفتم:اه! چه تلخه! خندید و گفت:شکر بریز توش بعد شکر پاشو داد دستم. همون طور که بهش شکر اضافه میکردم گفتم:بهم نگفته بودی قصدت از استخدام کردنم اینه! من:چی؟ رو کردم بهش و گفتم:این که با این دختره در بیفتم! _:نه نه نمیخوام باهاش درگیر شی فقط میخوام فکر کنه که… پریدم وسط حرفشو گفتم:با این که یه عمر مثه پسرا زندگی کردم ولی میدونم که دخترا واسه به دست اوردن چیزی که میخوان دست به هر کاری میزنن! مخصوصا که اون یه پسر خوشتیپو پولدار و تحصیل کرده باشه! _:اینا رو به منزله تعریف بگیرم؟ یه ذره از قهوه رو خوردم اینبار مزش به دلم نشست گفتم:یه جورایی! خندید و گفت:ممنون!مزش خوب شد؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:کاش میشد خیلی تلخیای دیگه رو هم مثه این با شکر شیرین کرد. با تعجب نگاهم کرد. لبخند ملیحی تحویلش دادم و بقیه قهوه رو خوردم. قهوه که تموم شد ادرین خواست که برگردیم.سوار ماشین شدیم باد صبح افتادم و اون خجالت درد سر ساز . بی اختیار لبخند زدم . ادرین گفت:چیه؟ من:نمیتونم بخندم؟ _:چرا بخند! وقتی میخندی خوشگل تر میشی! ابروهامو دادم بالا چشمامو گرد کردمو نگاهش کردم. همون طور که جلو رو نگاه میکرد گفت:چیه؟فقط که تو نباید از من تعریف کنی! من:نه این با تعریفای من فرق داشت! خندید و گفت:خیلی بده که منظور ادمو متوجه میشی! رو کردم بهشو گفتم:بپا عاشق این خندیدنام نشی! سرشو تکون داد و گفت:خیلی از خود متشکریا! من:نباشم؟ تو اینه به خودم لبخند زدم و گفتم:آی قربون این خنده هام برم . ادرین:تو واقعا عجیب غریبی میدونستی؟ من:اره خب! چند تا دخترن که موهاشونو کوتاه کنن و سوار موتور بشن بعد منشی یه دکتر بشن و بخوان واسش نقش دوست دخترشو بازی کنن؟! _:اینم حرفیه! من:حالا این دختره چه جوری هست؟قبل از جنگ ادم باید دشمنشو خوب بشناسه . یه ذره فکر کرد و گفت:اونقدر بد هست که همه ی منشی های قبلی رو بیرون کرد. من:همشونو جای دوست دخترات جا زده بودی؟ خندید و گفت:نه ولی یه جوری نشون میدادم انگار بهشون نظر دارم. من:خب پس مثه این که کار من سخت تر شد؟ _:چطور؟ من:خب از همین اول منو به عنوان دوست دخترت اوردی این بیشتر کفرشو در میاره! خندید و گفت:با این کاری که تو باهاش کردی. خدا به دادت برسه! من:منو دست کم گرفتی؟خدا به داد اون برسه.شاید لوندی و عشوه شتری اومدن بلد نباشم ولی من یه چیزی دارم که اون نداره! _:چی داری؟ دستمو مشت کردم و گفتم:زور بازو!این دخترم که انگار ترسوئه! خندید و گفت:نزنیش یه وقت میره شکایت میکنه! من:نه دیگه اینقدرا هم خشن نیستم! لبخندی زد و گفت:مرینت؟ من:بله؟ اب دهنشو قورت داد و گفت:موضوع صبحو فراموش کن انگار که چیزی ندیدی خب؟ با شیطنت گفتم:ولی دیدم! با اعتراض گفت:مرینت! هیچوقت کسی اسم واقعیمو صدا نمیزد. همیشه از دهن مردم به اسم مایکل خطاب میشدم. حس خوبی داشتم برای اولین بار حس میکردم وجود دارم. دیگه نیازی به تظاهر نبود.من مرینت بودم مرنتی که 18 سال خودش نبود. وقتی ادرین اسممو صدا میزد حس میکردم تازه خودمو پیدا کردم. ادرین گفت:چی شد؟با چشمای باز میخوابی؟ من:ها؟چی؟نه!یاد یه چیزی افتادم! _:چی مثلا؟ لبخندی زدم و گفتم:یاد چیزی که نه!راستش اسم مرینت یه کم برام غریبه. کسی منو به این اسم صدا نمیکنه! خندید و گفت:خب من صدا میکنم! من:میدونم! اسمم خیلی قشنگه نه؟ خندید و گفت:اره! من:ادری هم اسم خوبیه! با خنده اخم کردو گفت:اسم من ادرینه! من:حالا هر چی!

*******

پایان