پارت 4 ازدواج غم انگیز

amily amily amily · 1400/03/13 09:57 · خواندن 4 دقیقه

سلوم عشقام(فقط دخترا)
اینم پارت چهارش

بعد از این الان دارم من یک دخترم مینویسم و میدم

خیلی دلم میخواد از اونای دیگه هم بدم ولی وقت ندارم همین من یک دخترم خیلی طول میکشه

ادامه مطلب

#ازدواج غم انگیز

#پارت4

بااینکه یکم از ترسم ریخته ود ولی نمیشد بهش اعتماد کرد!...اصلا گیریم این ادمه خوبیه و راست گفته ولی به اون پسرش و اون شوهرش که ظاهرا پشت همه ی بدبختیای منه نمیشه اعتماد کرد!!اعتماد به نفسم پایین اومد...ترسم که کمتر شده بود زد بالا...با پاهای لرزون بلند شدم بیرون از اتاق رفتم...نزدیکای پله که رسدیم و با صداهای دخترای جوون و بوی الکل و سیگار ترسم بالاتر رفت!!...دیگه نمیتونستم حرکت کنم...امیلی با تحدید گفت:حرکت کن وگرنه میزنم!!...ولی من از ترس و استراب بوی گند الکل و سیگار نه نای حرف زدن داشتم نه حرکت!!...دهنم باز و بسته میشد ولی صدایی بیرون نمیومد!!...ادرین صداش در اومد و گفت:خلاصش کن مامان!!...اما امیلی حرکتی نکرد و با تته ته گفت:من نمیتونم...نمیتونم....من نمیتونم بچم و بزنم!!.. میتونم بگم قلبم روی هزار میزد...مادرمه؟!...دروغه دیگه؟...اره دروغه!!...حتما یک بازیه مسخره ی دیگست!!...یک مرد مسن نزدیکمون اومد و با خشم گفت:چی میگی امیلی؟!مه قرار نشد کسی نفهمه؟!....هان؟!(این کلمه ی اخر با داد گفت)اما اون سکوت کرد و هیچی نگفت کلت از پششت سرم افتاد...برگشتم....یک تیر به پاش زدن و داشتن میبردنش خواستم تقلا کنم اما جلومو گرفتن!!....دیگه تحمل نکردم نشستم روی زمین و گردنبندی که از بچگی باهام بود و با دستم محکم گرفتم و گریه کردم«عمه گردنبندی از نشان جالبی تو دستم گذاشت(همون یین و یانگن)و گفت:این ماله پدر و مادرت بوده...هر موقع ازدواج کردی نصفشو به شوهرت بده!!»چند تا ندیمه و کلفت من و بلند کردن و وارده همون اتاق کردن...انقدر گریه کرده بودم که خوابم برد...صبح با صدای پچ پچی بیدار شدم!! - میگم جولیا...دختره نازیه ها دختری که فکر کنم اسمش جولیا بود گفت:کی گفته خوشگله...خیلی هم نکرست - جولیا!!...حتما چون میخواد زن اقا بشه اینجوری میکنی نه؟! جولیا:بعله...دختره از راه نرسیده شد زن اقا ادرین - هی...دلم خیلی واسش میسوزه...دختر به این نازی به این خوشگلی...این دختر باید تو بهترین شرایط با بهترین فرد زندگی کنه جولیا:چی میگی اولیویا این دختره حتما الان داره تو اسمونا پرواز میکنه که میخواد زن اقا ادرین بشه...تازه اقا ادرین انقدر پول داره انقدرم ادم خوبیه که حتما خوشبخت میشه اولیویا:هی جولیا تو نمیدونی چه بلایی قراره سرش بیاد!! جولیا:چه بلایی؟! اولیویا خواست بگه که یکی صداشون کرد و رفتن!!یعنی چی؟چه بلایی؟نکنه بدتر از اینم قراره سرم بیاد؟!...نگاهم به عکس های روی دیوار و تم اتاق افتاد...فرق داشت...تم اتاق سیاه و بود...عکسی رو دیدم...جذبش شدم...جلو رفتم...عکس یک دختره جوون با موهای زرد و چشمای ابی بود!!صدایی وحشت زدم کرد:هی...اونجا چی کار میکنی بدو برو اون ور!!به صاحبه صدا نگاه کردم...اولیویا بود!! - چرا؟! اولیویا:ببین دختر جون صحب این اتاق اقا ادرین و اصلا دوست نداره کسی بره سمته اینعکس پس حواست باشه...باشه؟! - چشم خندید - به چی میخندید؟! اولیویا:من ندیمم...نباید اینجوری باهام حرف بزنید!! ناگهان یاده حرفاش افتادم...کنجکاو و با ترس پرسیدم:موقعی که بالای سره من بودید گفتین که قراره بلایی سرم بیاد...اون بلا چیه؟! اولیویا:پس بیدار بودی؟!...ببین خب راستش... خواست بگه که یکی صداش زد و گفت که تلفن کارش داره و نامزدشه! اونم فوری فوتی رفت!!کلافه هوفی کردم...نه به دفعه ی اول نه به این دفعه...تا سه نشه بازی نشه...معبوم نیست سومین بار چجوریه!!ناگهان در باز شد و یک دختر با جیغ جیغ گفت و وارد شد...مثلا:کو زن داداشم نشونم بدید ببینمش!!تا چشمش به من افتاد جیغی کشید که یک قدم رفتم عقب...پرید تو بغلم که تحمل نکردم و با هم فرود اومدیم تو تخت...کلی متکا که مرتب چیده شده بود تا سقف اتاق ریخت رو سرمونو موهامونو بهم ریخت...همین طور که درگیر متکا ها بودم گفتم: - سلام...ببخشید شما کی هستین؟! خندید - من الیا(فضول خانم وارد میشود)هستم خواهره ادرین بعد با لحنه شیطنت واری گفت:ببینم شیطون شبه اولی داداشم دیوونه کردیا!! - جاان؟! دوباره با شیطنت جوابمو داد:اگه دیونش نکردی پس ساعته 12 و نیم ظهر تو اتاقش نزدیکه تختش با این لباس چی کار میکنی؟!هان؟! تازه منظورش و فهمیدم...سرخ شدم و سرم و انداختم پایین که صدای همون مرد مسنه ازپایین خطاب به ما اومد:الیا عروسم و ول کن دیگه...بیاید پایین!!(گابریل یک کاسه ای زیره نیم کاسشه)

*********

پایان