پارت 5 ازدواج غم انگیز

amily amily amily · 1400/03/14 10:19 · خواندن 3 دقیقه

بکوب بکوب

#ازدواج غم انگیز

#پارت 5

متعجب به سمته پایین حرکت کردیم اقای اگراست دم در با لباس ئایستاده بود بهش که رسیدیم گفت:ببخشید عروس گلم من و امیلی باید برگردیم المان متاسفانه برای عروسیتون نیستیم....بعدش ادرین و بغل کرد و یه چیزی تو گوشش گفت و اونم گفت چشم و رفتن...اما امیلی ای همراهشون نبود...بدتر نگران بودم...میترسیدم...اون امیلی یه چیزی میدونست...و اینکه چرا بهم گفت دخترم؟!...تازه یادم اومد که دیشب بهم گفته بوده دخترم خواستم برم دنبالشون اما چند تا بادیگارد جلومو گرفتن و من و برگردونن تو اتاقی که فکر کنم مال الیا بود!!ساعت همینجوری میگذشت...2...3...4...5...6 و من همچنان در حال قدم زدن و فکر کردن و حرص خوردن بودم....که در باز شد و الیا رو انداختن و تو و من و به زور بیرون بردن و درم قفل کردن...هولم دادن از پله ها افتادم پایین...به سختی و کلی مرارت تو جام نشستم...جلوم همون ادرین و دیدم که با پوزخند نگام میکرد...بعد از 2 3 دیقه ازش پرسیدم:تو با من چیکار داری؟...مگه قصدت ازدواج نیست برو یکی دیگر و بگیر...چرا دست از سرم بر نمیدارید؟!!با دستش به بادیگاردا و ندیمه ها اشاره کرد و اونا رفتن...شروع کرد به راه رفتن و حرف زدن:ببین دختر جون من قصدم ازدواجه اما نه با تو...تو رم بابام میخواست باهات ازدواح کنم همین...تازه...نکنه...تو فکر کردی که.....حرفشو قطع کرد پوزخندیزد و رو زانو جلوم نشست و چونم و تو دستش گرفت و گفت: ببین دختر جون من تورو نیاوردم اینجا که بشینی منو نگاه کنی...تو اینجا یک کارگری همین!!چونم و از دستش بیرون کشیدم و با صدایی که تقریبا بیشتر به گریه میزد گفتم:چرا میخواین زجرم بدین؟...چرا اذیتم میکنین؟!!...خونه به این برگی ندیمه و کلفتش کمه که من و اوردین؟!از جاش بلند شد و پشت به من گفت:اینو دیگه باید از پدرم بپرسی...حالا هم گمشو تو اتاقت!!با بغض از جام بلند شدم روی پله ی دوم که ایستادم صدای نحصش بلند شد:فردا هم با من میای یک امضا میکنی عروسی هم نمیخواد!!دیگه گریم گرفت رفتم بالا...دستم و به نرده مثله تکیه گاه گرفتم و دست ازادمو جلو دهنم گرفتم که هق هقم و کسی نشنوه...بعد از چند ثانیه یا بهتره بگم دقیقه گریم قطع شد... یعنی قطعش کردم...وگرنه کارم به سکسکه و تنگیه نفس و بیمارستان میکشید...وایستا ببینم...ایخدا تو رو خدا...انقدر حالم ازش بهم میخورد و حالم بد بود که یادم رفت ازش بپرسم اتاق من کجاست!!رفتم سمته راست دره اولین اتاق و باز کردم انباری بود...دومی رو باز کردم باز نشد و قفل بود فکر کنم همون اتاق الیا بود....سومی اتاقی با تم ابی بود(رز جانم اصلا دلتو خوش نکن این داستان اصلا لوکانتی نیست بلکه لوکا برای مرینت مثله برادره مرینتم برای لوکا مثل خواهره منتها اینجا لوکا خیلی خیلی هوای مرینت و داره ولی اونی که جنابعالی فک میکنی نی) رفتم اونطرف همه ی اتاقا اتاق خدمتکارا بود و همشونم پر بود رفتم سمته چپ راهرو...فقط یک اتاق تو ی سمته چپ راهرو بود که وقتی وا کردم اتاقی با تم مشکی بود همون اتاق ادرین....من نمیفهمم پس اتاق بابا و مامانشون کجاست؟....نکنه شبا تو جوب میخوابن!!....هیچ کدوماز اتاقای خدمتکارا جا نداشت...گوشه ی گوشه راهرو قسمته تاریکش نشستم به گریه کردن...اخه تا کی بدبختی تا کی زجر؟....از بچگیم که همیشه عمه سره کار بود و تنهایی بازی میکردم و همیشه تو خونه تنها بودم چون خدمتکارا پچه داشتن و عمه بهشون اعتماد نداشت نمیومدن پیش من....بدون پدر و مادر بزرگ شدم...اونم از اون ناتاناییل که تو اوج جوونیم ولم کرد رفت حالام که...واقعا چه زندگیه نکبتی من دارم...صدای یکی رشته ی افکارمو پاره کرد!!

*********

پایان