پارت 32 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/03/16 15:32 · خواندن 6 دقیقه

بکوب ادامه

«پارت 32» زورش زیاد نبود حداقل اندازه ادرین نبود از پسش بر می اومدم همین حس بهم اعتماد به نفس میداد! خواستم یکی دیگه بزنمش که منو گرفت و با زانوش زد تو شکمم و گفت:گربه کوچولوی وحشی خودم رامت میکنم! در حالی که دلمو گرفته بودم گفتم:اتفاقا تخصص منم تو رام کردن سگای هاره! خواست بیاد جلو یه دفعه بلند شدم و باز با مشت زدم تو فکش! مچ دستم درد گرفت خون از صورتش پاشید هولش دادم سمت در و گفتم:گورتو گم کن! _:تا حساب تورو نرسم هیچ جا نمیرم! خواست دوباره بگیرتم که ایندفعه زدم وسط پاش! دیگه جونش داشت در می اومد بعدی میدونستم کل زندگیش از یه دختری اینجوری کتک خورده باشه. در حالی که خون صورتشو پاک میکرد گفت:کارم باهات تموم نشده. هولش دادم سمت شیشه ها سکندری خورد ولی خودشو نگه داشت ایستادم تا از خونه رفت بیرون. خوشحال از این که تونستم از پس خودم بر بیام کلیدای خونه ادرینو برداشتم و رفتم تو خونش اونجا جام امن تر بود حداقل از حیاط راهی به توی خونه نبود درو چند تا قفل زدم و چراغای خونه رو روشن کردم. عجب جمعه بازاری شده بود. روی میز پر از پوشت تخمه بود تو اشپزخونه هم پز از ظرف رو زمین هم ریخت و پاش بود. بیخیال خونه شدم باید به ادریم زنگ میدم و موضوعو میگفتم. رفتم سراغ تلفن و شماره ادرین گرفتم. _:الو؟ من:سلام! _:سلام مرینت تویی؟ من:اره ! _:خونه منی؟ من:اوهوم!تو کجایی؟ _:من ***!هوا زیاد خوب نیست نمی تونم تند برم. من:اها! حالا اصلا *** کجا بود؟موضوع مهمی نبود که بخوام بپرسم _:چی شده این وقت شب زنگ زدی؟دلت برام تنگ شده خندیدم گفتم:نچایی یه وقت! _:نه لباس گرم پوشیدم حالا بگو چی شده؟ من:ببین نمیخوام نگرانت کنم اما جانی اومده بود اینجا! _:چی؟جانی؟تورو دید؟ من:اره دید! _:چطور دیدت؟رفتیم دم در؟ من:اومده بود بالا نمیدونم چطوری اومده بود تو حیاط !حالا کجاس؟تو خوبی؟اذیتت که نکرد. من:من از پس خودم بر میام نگران نباش . حداقل تا وقتی فکش خوب شه این طرفا نمیاد . زنگ زدم بهت که بدونی یه وقت دوباره چیزی به بابات نگه؟! من حریف بابت نمیشم. _:میدونست من خونه نیستم؟ من:نمیدونم ولی اگه نمیدونست که نمی اومد بالا! _:اونم تورو زد؟ خندیدم و گفتم:نه فقط ایستاد تماشا کرد چه جوری میزنمش! _:خوبی؟ من:وای گفتم که خوبم!الانم اومدم پایین چون شیشه بالا شکست. _:باشه تو خونه بمون. کسی اگه حتی تو حیاط هم اومد درو باز نکن. من الان من میگردم. من:نه… حرفمو قطع کرد و گفت:تو جانی و نمیشناسی! حتما خیلی هم عصبیش کردی.تازه اگه الان حقشو کف دستش نذارم پر رو میشه. من:پس مش رحیم؟ _:اون بیچاره دیگه مرده با رفتن من زنده نمیشه فوقش برای خونوادش پول میفرستم!الانم برو دزد گیر خونمو روشن کن. من:بلد نیستم که! _:برو تو راهروی ورودی! کاری که گفت کردم گفتم:خب؟ اونجا یه جعبه سیاه رنگه! دیدمش کنار جا کیلیدی بود گفتم:خب؟ گفت:رمزشو بزن 214 کاری که گفت کردم به دفعه درش باز شد . گفت:باز شد؟ من:اره! _:خب یه چراغ قرمز داره یه کلید کنارش! من :اره دیدم! _:اونو بزن! زدم. گفت:کلیده سبز شد؟ من:اره! _:خب کسی بخواد از پنجره ها یا در بیاد تو میفهمی فقط از خونه من بیرون نمیری باشه؟ من:باشه _:افرین! من دارم بر میگردم دو سه ساعت دیگه میرسم. تا اون موقع مواظب خودت باش. من:تند نرونی! خندید و گفت:نه! ازش خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم مطمئنا از ترس خوابم نمیبرد. واسه این که بیکار نمونم شروع کردم به جمع کردن خونه! ********** ادرین چشمام از خواب دیگه جایی رو نمیدی اگه نرسیده بودم خونه حتما حالا دیگه تصادف میکردم. ماشینو پارک کردم تو حیاط یه نگاه به خونه انداختم چراغای خونه روشن بود با این حال گفتم شاید مرنیت خواب باشه کلیدو انداختم تو در اروم درو باز کردم. رفتم سمت دزد گیر خاموشش کردم چون با این که با کلید درو باز کرده بودم با بسته شدن در صداش در می اومد. یه نگاه به اطراف کردم. همه چی تمیز شده بود. خندیدم و رفتم جلو دیدم مرینت رو مبل خوابش برده! یه نگاه به ساعت کردم 3 و نیم بود. اروم زدم زو شونه مرینت یه دفعه از جا پرید گارد گرفت و گفت:برو عقب. من:مرینت منم نترس! چشماشو به سختی باز کرد و گفت:ترسیدما! من:نترس!پاشو برو تو اتاق من بخواب خسته شدی! سرشو تکون داد و گفت:من اینجا راحتم! خندید و گفت:تو که از من خسته تری! من:مرسی بابت خونه! سرشو تکون داد و گفت:باشه برو بخواب دیگه بذار منم بخوابم! من:بذار ببینم چیزیت نشده! دستشو گذاشت رو شونم و گفت:نه نشده زد تو شکمم ولی الان درد نداره من:تو دندت که نزد! سرشو به علامت منفی تکون داد از جاش بلند شد منو هول داد و گفت:برو بخواب خب! چشمام از بیداری درد گرفته بود. رفتم سمت اتاق براش یه پتو بردم دیدم باز خوابیده . پتو رو انداختم روش و رفتم تو اتاق و رو تختم ولو شدم. با تکونایی که روی شونم حس میکردم از خواب بیدار شدم. سرمو اوردم بالا مرینت نشسته بود بالا سرم و شونمو با شدت تکون میادا! دستشو پس زدم و گفتم:چیه؟ گوشی تلفن رو گرفت سمتم و گفت:از بیمارستان زنگ زدن! گوشی رو ازم گرفتم و با صدای خوابالودی گفتم:بله؟ _:یلام اقای اگراست خوب هستین؟خواهرتون گفتن امروز نمیاین درسته! با حرص گفتم:وقتی خواهرم گفته یعنی نمیام دیگه!برام مرخصی رد کنین. خودشم فهمید چه سوال احمقانه ای پرسیده گفت:باشه ببخشید مزاحمتون شدم. من:خدافظ! گوشی رو قطع کردم و دادم دست مرینت . با خنده گفتم:خواهرم؟! _:خب چی بهش میگفتم؟! من:باشه خواهرم !ساعت چنده؟ _:هشت و نیم! بالشتو گذاشتم رو سرم و گفتم:زنیکه احمق حالا حتما باید از خودم میپرسید؟ مرینت از جاش بلند شد مچ دستشو گرفتم و سرمو از زیر بالشت بیرون اوردم .دیدم با تعجب نگاهم میکنه گفتم:جانی بهت چی گفت؟ شونه هاشو انداخت بالا و گفت:ازم پرسید مرینتم یا نه! از جام بلند شدم و گفتم:نپرسید چرا اینجایی؟ سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:شاید میخواسته بپرسه وقت نشد. من:حالا که تورو دیده باید همه چیزو به تو هم بگم که حواست باشه! نشست رو تخت و گفت:چی؟ چهار زانو نشستم سر جام موهامو با دستم صاف کردم و گفتم:ببین جانی داره جاسوسی منو میکنه نمیدونم چرا ولی انگار واسه اینه که میخواد ببینه من با دختری رفت و امد دارم یا نه!میخوام دلیلشو بفهمم اول میخواستم سوریا واسم نقش بازی کنه ولی حالا که به تو شک کرده فکر کنم بهتره که خودمون واسش نقش بازی کنیم میخوام فکر کنه ما با هم دوستیم . میتونی کمکم کنی؟ لباشو جمع کرد و گفت:یعنی واسه اونم نقش بازی کنیم؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. اب دهنشو قورت داد و گفت:اگه به بابات بگه چی؟ من:خب بگه!واسه اونا هم نقش بازی میکنیم! سرشو تکون داد و گفت:دیوونه شدی؟من از بابات میترسم! لبخندی زدم و گفتم:نترس من هواتو دارم _:اخه این کارا چیه؟چرا رک و رو راست باهاشون حرف نمیزنی؟ من:فکر میکنی اونوقت راستشو بهم میگه؟ _:خب نه! من:با این حال من مجبورت نمیکنم. اگه فکر میکنی نمیتونی! سرشو تکون داد و گفت:میتونم! لبخند زدم گفت:تو مواظب من باش منم کمکت میکنم! دستمو بردم جلو و گفتم:قبوله

**********

پایان

واقعا ببخشید که از اونای دیگه نمیدم ایشالا فردا یکی دیگه هم میدم و تمام.