پارت 6 ازدواج غم انگیز

amily amily amily · 1400/03/19 18:28 · خواندن 3 دقیقه

حوصله ی زیاد دادن و ندارم بکوب ادامع

#ازدواج غم انگیز

#پارت6

صدای یکی رشته ی افکارم و پاره کرد!! - هی دختر تو اینجا چی کار میکنی؟ سر بلند کردم...همون دختره جولیا بود. - نمیدونم اتاقم کجاست میشه کمکم کنید؟ پوزخندی زد و گفت:اتاقت؟نه جونم بگو انباریت!!با من بیا دنبالش راه افتادم...من و برد به یک اتاق زیر شیروونی...تاریک بود...یک چراغ نفتی روشن کرد و گذاشت کناره پنجره و گفت:خب دیگه من میرم صبح ساعت 6 باید پاشی چون که من میام و لباسای جدیدتو میدم یادتم باشه که اگه فقط و فقط یک دیقه دیرتر پاشی باید تنبیه بشی...شب بخیر!!و بدونه جوابی از طرفه من بیرون رفت...زیر شیروونیش خیلی بزرگ بود پنجره هم داشت ولی خیلی دلگیر بود...درست مثله این خونه و ادماش!!یه تخت چوبیه خراب کناره پنجره بود...روش نشستم...سرمو با دستام گرفتم....اروم زمزمه وار نالیدم:اخه ساعت 1 اگه بخوابی چجوری میتونی 6 صبح پاشی؟تازه من هیچیم غذا نخوردم!!(باید بگم که ایشونو بدونه دادنه غذا فرستادن اتاقش البته خب تخسیره خودش بود ساعت ها گوشه راهرو نشسته بود)خسته بودم البته خب به همون اندازه هم گشنم بود...دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...کم کم چشمام خشته و خشته تر و بسته و بسته ترشد تا اینکه خوابم برد...با صدای داده کسی بیدار شدم(بدبخته بیچاره)همون دختره جولیا داشت داد میزد و میگفت:امروز یک نفر تنبلی کرده و 2 دیقه بیشتر از ساعت 6 خواب بوده....مرینت دوپنچنگ...بیارینش باید تنبیه بشه!!(عجب بیشعوریه....شاید بگین این چیکارست...جولیا رییس خدمه هاست یعنی چجوری بگم اینایی که صبحا بیدارشون میکنه و تنبیهشون میکنه این اونه)دلم ضعف میرفت ولی از اتفاقی که قرار بود سرم بیاد خیلی میترسیدم...از نرده بوم چند نفر بالا اومدن و من و به زور بیرون بردن...از پله ها پایین بردنم و توی همون راهرو پاهامو بستن به چوب و با چوب دیگه ای بهش محکم زدن...از درد کم کم داشت گریه ام میگرفت که اون زنه اولیویا بدو بدو اومد و گفت:خدمه ها همگی منظم شین اقا لوکا دارن میان اقا ادرینم گفتن این دخترو ازاد کنید!!پاهامو باز کردن و بردنم انداختنم تو زیر شیرونی و گفتن:بیرون بیای پات شکسته!! و درش و بست و رفت تو خودم جمع شدم و گریه کردم...چقدر من بدبختم چقدر بدبختم!! «ازاین جا به بعد از زبونه لوکا»(دوستان یک چیزی که مطمئن شید لوکا با مرینت کاری نداره...لوکا خودش زن داره به اسم سوفیا که یک زنه مهربون و نانازه)وارده عمارت شدم...از ماشین بیرون اومدم در جلو رو برای سوفی باز کردم...دستش و گرفتم و کمکش کردم بلند شه...بیرون اومد با هم به سمته ادرین رفتیم...مثله همیشه سرد و خشک بود - سلام ادرین...خوبی برادر؟! در جوابم گفت:اره خوبم ولی ظاهرا توبهتری!! دست دادیم و همو بغل کردیم...حالا میفهمم چرا بابا تو بچگی همش بهش میگفت گوریل انگوری...از بس که از بچگی هیکلش ورزشکاری و به قول خودمون ترسناک بود!!(وای خدا ادرین و این تیپ عجب!!)حالام که ورزشکار هست که یا خدا رو بگو!! وارد شدیم بعد از کلی سلام و احوال پرسی که 2 سومش از طرفه من و 1 سومش از طرفه ندیمه ها بود گذشیت - خب دیگه برادر...سوفی باردارهو خستس با اجازت میخوایم بریم اتاق من!! ادرین:باشه برو برای نهارصدات میکنم...دسته سوفی رو گرفتم وارد اتاقم شدیم...انقدر خسته بودم که خودم و توی تخت پخش کردم....یکمی گذشت و دیدمخبری از سوفی نشد...برگشتم و پرسیدم:چیشده سوفی؟خسته نیستی؟؟ با حالته عجیبی گفت:لوکا من صدای گریه میشنوم!!تو نمیشنوی؟!یکم دقت کردم...راست میگفت صدای گریه میومد...متعجب گفتم:اره میشنوم صداش شبیه دختربچه...گربه یا یک زن ناراحت میشنوم!! سوفی:ببین تو استراحت کن چون به احتمالا زنه من میرم و میگردم و اگر فهمیدم قضیه از چه قراره بعدا برات میگم...استراحت کن...من رفتم خدافظ - خدافظ انقدر خوابم میومد که حوصله ی فضولی و کنجکاوی رو نداشتم...زود خوابم برد!!«از اینجا به بعد داستان از زبونه سوفی»(خب دیگه پررو نشید بستون بقیش واسه بعدا...میونم کمه ولی حوصله ندارم....بابای)

*********

پایان

بابای