💔سفر به دیار عشق💔پارت۱۸
اینم پارت بعد💜
اون زن حساب کنه خودم حساب میکنمو باهم از درمونگاه خارج میشیم-راستی نگفتی اسمت چیه؟زن: مهربانم با لبخند میگم: مثله اسمت بی نهایت مهربونی مهربان: شرمندم نکن دختر-راستش من یه نفر رو میشناسم ممکنه بتونه بهت کمک کنه تا بتونی یه کار درست و حسابی پیدا کنی مهربان با ناراحتی میگه: من که مثله تو درس درست و حسابی نخوندم-اینا زیاد مهم نیست… تو فقط یه شماره بهم بده من خبرت میکنم شماره ای رو بهم میده و میگه: این شماره صابخونمه… صبحهای زود خونه ام سری تکون میدمو میگم: حتما خبرتون میکنم فقط مواظبه خودت باش… هر جایی واسه کار کردن مناسب نیست آهی میکشه و میگه: بعضی مواقع از روی ناچاری مجبورم برم با ناراحتی میخوام بگم شرافت آدما خیلی مهمتر از پوله که به خودم میامو تو دلم میگم: خفه شو ترنم… تو باز یه اتاق داری این زن باید اجاره ی همون انباری رو از کار کردن در بیاره… برای چندمین بار با خودم فکر میکنم از من بدبخت تر هم هست با نگرانی میگم:پس خیلی مواظبه خودت باش مهربان: باشه دخترجون برو خدا به همرات دستی براش تکون میدمو به سمت خونه حرکت میکنم تو راه به زندگی خودم به زندگی مهربان و به آینده ی نامعلوم خودمون فکر میکنم… چه شباهت عجیبی بین زندگی هامون هست… هر دو رونده شده ولی به دلایل مختلف… کدوممون بدبخت تریم… من یا مهربان… منی که همه من رو مثل جزامیها میدونند و ازم دوری میکنند یا مهربان که مجبوره اون جور زندگی کنه… زندگی با هر کس یه جور بازی میکنه… چه فرقی میکنه کی بدبخت تره.. اونقدر فکر میکنمکه خودم هم نمیفهمم کی به جلوی در خونه رسیدم… کلید رو از کیفم درمیارمو در رو باز میکنم… داخل حیاط میرمو در رو میبندم… با قدم های کوتاه مسیر حیاط تا ساختمون رو طی میکنم… دوست دارم این مسیر کوتاه سالیان سال طول بکشه… اون اتاق برام حکم زندون رو داره… وقتی به ساختمون میرسم در ورودی رو باز میکنم به داخل میرم… خونه مثله همیشه سوت و کوره..این دیوارای غمزده رو دوست ندارم… نگاهی به خونه میندازم انگار کسی نیست… لابد به مهمونی، رستورانی، جایی رفتن و طبق معمول من رو از یاد بردن… زیر لب زمزمه میکنم: روز مزخرفی بود…یاد سروش میفتم… بعد از چهارسال هنوز هم همون حرفا رو میزنه… مگه خونوادم بعد چهارسال باورم کردن که سروش باورم کنه… نه نباید از هیچکس انتظار داشته باشم…