💔سفر به دیار عشق💔 پارت۲۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/27 12:00 · خواندن 2 دقیقه

💘💕

دست خودم نیست… بهترین اتفاق زندگیم سروش بود… برادر نامزد خواهرم… برادر سیاوش… یادمه همون روز اول که دیدمش تو نگاهش غرق شدم…با یادآوری اون روزا اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… سریع اشکمو پاک میکنمو با یه قاشق پر از ماکارونی بغضمو قورت میدم… امروز بدجور بیقرارم… بیقرار سروش… بیقرار عشقی که ترکم کرد… بیقرار روزای عاشقونه ی گذشته… خدایا من از این همه خوشبختی هیچی نمیخوام… من فقط یه چیز ازت میخوام… قبل از مرگم یه روز رو بهم هدیه کن… یه روز که با سروش باشم… یه روز که عاشقش باشم… یه روز که عاشقم باشه… یه روز که تکیه گام باشه… من فقط یه روز از همهی روزهات رو میخوام که توی اون روز سروش مثل سابق باشه… بعد جونمو بگیر.. بعد هر بلایی خواستی سرم بیار… بعدش هر چی تو بگی هر چی تو بخوای.. فقط همون یه روز… مگه همه نمیگن بزرگی… مگه همه نمیگن به هیچکس بد نمیکنی… اون یه روز رو بهم هدیه کن… حتی اگه به ضررم باشه… حتی اگه به نفعم نباشه… حتی اگه آغازی باشه برای نابودیه دوباره ام… خدایا این عشق رو از من نگیر… تو تمام این سالها یه روز هم از سروش متنفر نشدم… نمیتونم کنارش باشمو نگاه های پر از نفرتش رو تحمل کنم… اونجوری بیشتر داغون میشم… یاد نامزدش میفتم… آه از نهادم بلند میشه… هنوز هم بعضی موقع یادم میره عشقه من الان ماله من نیستزیر لب زمزمه میکنم: خدایا من رو ببخش که اینقدر خودخواه شدم… سروشم رو خوشبخت کن اون یه روز رو هم تقدیم کن به همه ی عاشقای دنیا… سروش حق من نیست که حتی بخواد یه ثانیه ماله من باشه چه برسه به یه روزآهی میکشمو از جام بلند میشم… از این همه تضادب که در احساساتم وجود داره در شگفتم… اون همه زحمت کشیدم