💔سفر به دیار عشق 💔پارت ۲۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/27 12:03 · خواندن 2 دقیقه

💛💖

آخرش هم چند قاشق بیشتر نخوردم… میرم تا ظرفم رو بشورم… صدای باز شدن در وروردی رو میشنوم… و بعد هم صدای خنده های مژگان و طاها… مژگان دوست دختر طاهاست… فقط از این در تعجبم چرا دختره رو خونه آورده… اگه مامان و بابا بفهمند شر به پا میشه… مژگان دختر زیاد جالبی نیست زیادی جلفه… قبل از دوستی با طاها با چند نفر دیگه هم بوده… اما عشق چشمای داداشه بنده رو کور کرده و دور از چشم مامان و بابا دختره به خونه میاره… با صدای جیغ مژگان به خودم میام… جلوی آشپزخونه واستاده و میگه: طاها این دختره که خونه ست طاها با اخم میاد خونه و میگه: این وقت روز اینجا چه غلطی میکنی نگاهی به روی گاز میندازه و میگه: خوب هم به خودت میرسی… با خونسردی میگم: طاها اگه مامان و بابا بفهمن عصبانی میشن چرا این دختره ……هنوز حرفم تموم نشده که دستش بالا میره و یه سیلی نثار صورتم میکنه…مژگان با پوزخند نگام میکنه طاها با داد میگه: این دختر اسم داره… اسمشم مژگانه… هیچ خوشم نمیاد تو کارای من دخالت کنی… اگه دلت واسه ی مامان و بابا میسوخت که اون بلاها رو سرشون نمیاوردی… پس بیخودی ادعای نگرانی نکن مژگان با عشوه به طرف طاها میادو میگه: عزیزم بیخودی اعصابتو خرد نکن… بیا به اتاقت بریم که باهات کار دارمطاها داد میزنه: اون غذاهای آشغالت رو هم توی سطل آشغال بریزبعد هم دست مژگان رو میگیره و از جلوم رد میشه… واقعا تو کاره خدا موندم یکی مثله مژگان اون همه به خطا میره… تازه داداشم رو به خاطر جیبش میخواد اما این همه نازش خریدار داره… منی که هیچ غلطی نکردم دارم بیخودی حرف میشنوم و سرزنش میشمبه سرعت ظرفا رو میشورمو به اتاقم پناه میبرم… سرم درد میکنه… یه مسکن از داخل کیفم درمیارمو بدون آب میخورم… رو تخت دراز میکشم… ترجیح میدم بخوابمبا صدای داد و فریاد بابا از خواب بیدار میشم… نمیدونم چی شده…بابا با داد میگه: این دختره ی کثافت رو آوردی خونه؟… تو خجالت نمیکشی؟طاها با لحن آرومی میگه: بابا……بابا: بابا و مرگ…