💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/27 12:09 · خواندن 1 دقیقه

💜❤

اون از اون ترانه که اون طور مرد… اون از اون دختره ی ه *ر* *زه … این هم از تومیخواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن حرف بابام یه بغض بدی توی گلوم میشینه و نظرم عوض میشه…. در رو آهسته قفل میکنم تا کسی مزاحمم نشه رو تخت میشینمو زانوهامو بغل میکنم… صداهاشون رو میشنوم بابا: پس هر وقت من نیستم دست این دختره رو میگیری میاری اینجاطاها: بابا بذارین توضی……..بابا با داد به دختره میگه: عوضی یه چیزی تنت کن و گورتو گم کن صدای مژگان رو نمیشنوم… بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در و سیلی ای که فکر میکنم از جانب بابا به طاها میرسه… دلم میگیره… با اینکه امروز از طاها سیلی خوردم دوست ندارم طاها هم سیلی بخوره… طاها فقط عاشقه اما عاشقه بدکسی … کسی که اون رو فقط برای جیبش میخواد… کسی که با رابطه ی جنسی سعی میکنه طاها رو به خودش بیشتر وابسته کنه و طاها چه سادست که همه چیز رو برای چنین دختری زیر پا میذاره… من مطمئنم که یه روز مژگان ترکش میکنه… با صدای طاها به خودم میام طاها با داد میگه: من عاشقشم… میخوامش.. اون همه چیز منه… چرا نمیفهمین؟بابا با عصبانیت میگه: اون کسی که نمیفهمه تویی احمق… اون دختره تو رو نمیخواد پول بابات رو میخوادطاها: شما همه چیز رو توی پولتون میبینیدبابا: هنوز خیلی بچه ای فقط هیکل بزرگ کردی طاها: حتما اون دختره ی بی همه چیز راپورت من رو بهتون داده بابا با داد میگه: کی رو میگی؟