💔سفر به دیار عشق 💔پارت ۲۷

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/27 12:31 · خواندن 5 دقیقه

❣️💗

برای دیدن اشکان هر روز به شرکت میاما شکان با محبت نگاش میکنه… بعد از جاش بلند میشه و خودش رو به نفس میرسونه …کنارش میشینه و با ملایمت میگه: خانمم گریه نکن… خودم با رمضانی حرف میزنم که یکی دیگه رو بفرسته نازنین میگه: این شرکت که یه شرکت بزرگ نیست… چهار تا مترجم بیشتر نداره… اومدیمو تو رو فرستاد میخوای چیکار کنی؟اشکان نگاهی به من میکنه و با ناراحتی میگه: ترنم نمیشه تو بری؟لبخند تلخی میزنمو میگم: دیروز من رفتم قبولم نکردن نازنین پوزخندی میزنه… نفس با التماس به نازنین نگاه میکنه… نازنین میگه: باشه بابا… اونجوری نگام نکن… چیکارت کنم؟نفس با ذوق از جاش میپره و میگه: واقعا؟نازنین خندش میگیره و با مسخرگی میگه: واقعانازنین با من رفتار خوبی نداره… اما معلومه نفس رو مثله خواهرش دوست داره… از رفتارا و کاراش معلومه که خیلی وقتا هوای نفس رو داره… اما هیچوقت دلیل خصومتش رو با خودم نفهمیدم… چون با کارمندای دیگه هم رفتار بدی نداره… بعضی وقتا فکر میکنم شاید از گذشته ام خبر دارهنفس با خوشحالی دوباره شوخی و خنده رو شروع میکنه… من هم که خیالم از بابت نفس راحت میشه کامپیوتر رو روشن میکنم و کارای نیم کارم رو انجام میدمتا ظهر کارامو انجام میدمو نفس و نازنین هم یه خورده کار میکنند یه خورده حرف میزنند یه خورده میخندن… اشکان هم با رمضانی صحبت کرد و مثل اینکه رمضانی رو با هزار زور و زحمت راضی کرد… قرار شد نازنین ساعت سه اونجا باشه… با فهمیدن این موضوع نفس راحتی میکشمو خدا رو شکر میکنم که این خطر هم از بیخ گوشم گذشت… واقعا برام سخت بود نزدیک سروش کار کنم و هر روز به طعنه ها و بد و بیراهاش گوش بدم… با صدای نازنین به خودم میامنازنین خطاب به نفس و اشکان میگه: بچه ها بریم یه چیز بخوریم بعد باید منو برسونیدنفس هم با خوشحالی از جاش بلند میشه و میگه: هر چی دختر عموی گلم بگه نازنین با خنده میگه: برو بچه… خودتی اشکان هم با خنده میگه: بریم تا دعواتون نشده همه از جاشون بلند میشنو نفس طبق معمول به من هم تعارف میکنه که قبول نمیکنم بعد از خداحافظی از من به سمت در اتاق میرنو از اتاق خارج میشن… بعد از رفتنشون اتاق سوت و کور میشه ولی من این تنهایی رو به اون شلوغی ترجیح میدم… خیلی گرسنمه اما چیزی با خودم نیاوردم بخورم… همبیجور که دارم فکر میکنم چیکار کنم یاد مهربان میفتم از بی حواسی خودم لجم میگیره… به سرعت از جام بلند میشمو به سرعت اتاق رو ترک میکنم… فقط دعا میکنم که آقای رمضانی نرفته باشه… یا سرعت خودم رو به جلوی اتاق آقای رمضانی میرسونم… طبق معمول از منشی خبری نیست… دیروز هم که اومده بودم منشی نبود… معلوم نیست این منشی کجاست؟… بی خیال منشی میشمو چند قدم با قی مونده رو تا در اتاق طی میکنم و چند ضربه به در میزنم که بعد از چند ثانیه صدای آقای رمضانی رو میشنوم آقای رمضانی: بفرمایید داخل در رو باز میکنم و به داخل اتاق میرم- سلام آقای رمضانی آقای رمضانی که در حال نوشتن چیزیه با شنیدن صدای من سرشو بالا میاره و میگه: سلام بر دختر گلم.. کاری داشتی دخترم؟با شرمندگی نگاش میکنمو میخوام موضوع مهربان رو بگم: که میگه: بشین… راحت باش لبخندی میزنمو روی مبل یه نفره میشینم که با نگرانی میپرسه: پیشونیت چی شده؟به این فکر میکنم که این مرد غریبه اولین نفریه که نگرانم شد… حتی تو محل کارم هم کسی از من نپرسید که پیشونیت چی شده؟… هر چند انتظار بیخودی هبا لبخند میگم: چیز مهمی نیست… به دیوار خورد یه زخم سطحی برداشت با ناراحتی میگه: بیشتر مواظب خودت باش

 

💔سفر به دیار عشق💔

-چشم لبخندی میزنه و میگه: بگو ببینم چیکار باهام داری؟یکم گفتنش برام سخته اما سعیم رو میکنم و میگم: راستش آقای رمضانی… نمیدونم چه جوری بگم؟آقای رمضانی که شرمندگیه من رو میبینه با لبخند میگه: راحت باش با ناراحتی میگم: راستش دیروز با یه زنی مواجه شدم که فهمیدم در به در دنباله کاره… مدرکش در حده سیکل… از شوهرش جدا شده و تویه یه انباری زندگی میکنه آقای رمضانی که خودکار توی دستش بود… اون رو روی میز میذاره و با کنجکاوی به ادامه حرفام گوش میده وقتی میبینم آقای رمضانی کنجکاو شده یه خورده خیالم راحت تر میشه و با آرامش بیشتری ادامه میدم: پدرش معتاده و اون رو به زور به مردی میده که آدم درستی نبود… در آخر هم مرده یه زن دیگه میگیره و از این زن بیچاره جدا میشه… دیروز اگه من دیر رسیده بودم نزدیک بود بلایی سر این زن بیادآقای رمضانی با نگرانی میپرسه: چه بلایی؟-راستش تو خونه ای که میخواست کار کنه مرد خونه چشم زنش رو دور میبینه و به این زن که خدمتکار خونشون بود نظر داشت… این زن بیچاره هم موضوع رو میفهمه و میخواست فرار کنه که مرد اجازه نمیداد…میخواست به زور اون رو به داخل خونه ببره… که خدا رو شکر من میرسمو همه چیز تموم میشه آقای رمضانی: خدا رو شکر… پس اون زخم کوچیکی که بالای پیشونیته برای درگیریه دیروزه… لابد باهاش درگیر شدی؟با خجالت میگم: چاره ای نداشتم آقای رمضانی: کاره خطرناکی کردی ممکن بود بلایی سر خودت بیاد… باید به پلیس زنگ میزدی-میترسیدم پلیس دیر برسه دیگه در مورد اینکه خودم هم گیر افتاده بودم چیزی نمیگم… تو اون موقعیت هر کس جای من بود همین کار رو میکردآقای رمضانی: باز میگم اشتباه کردی ولی خدا رو شکر بخیر گذشت سری تکون میدمو با التماس میگم: آقای رمضانی میتونید کاری براش کنید؟ خیلی نگرانشم… به جز شما کسی رو نمیشناسم که بخوام ازش کمک بگیرم… از اونجایی که آدم با خدایی هستین و همیشه به همه کمک میکنید تصمیم گرفتم این موضوع رو با شما در میون بذارم دستی به صورتش میکشه و میگه: زیاد از کار این منشیم راضی نیستم