💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۹
💞💕
با تعجب نگاش میکنمو میگم: سلام
برام جای تعجب داره این وقت روز اینجا چیکار میکنه
با عصبانیت به سمت میزش رو میره و بدون اینکه جواب سلامم رو بده میگه: آقای رمضانی باهات کار داره
وقتی نگاه متعجبم رو روی خودش میبینه میگه: چته؟؟ آدم ندیدی؟؟
با تعجب میپرسم: نازنین حالت خوبه؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
با اخم میگه: به تو چه ربطی داره؟… از آدمایی مثله تو که تظاهر به خوب بودن میکنند تا نظر همه رو به خودشون جلب کنند متنفرم… سعی میکنی خودت رو مظلوم نشون بدی که همه بهت ترحم کنند
میخوام چیزی بگم که به سرعت چیزی از کشوی میزش برمیداره و از اتاق خارج میشه
آهی میکشمو از پشت میز بلند میشم… از حرفای نازنین خندم میگیره… این دختر این همه مدت فقط و فقط به خاطر برداشت های اشتباه خودش باهام بد رفتاری میکرد… هر چند برام مهم نیست بقیه در موردم چی میگن… ولی بعضی روزا حس میکنم خیلی بی انصافیه وقتی کسی رو نمیشناسی به خودت اجازه بدی در مورد اون قضاوت کنی… هر کسی برای خودش شخصیتی داره… چرا بعضیا به خودشون اجازه میدن شخصیت دیگران رو زیر سوال ببرن… من تو بدترین شرایط هم پذیرای ترحم دیگران نبودم… سری به عنوان تاسف برای آدمای امثال نازنین تکون میدمو وسایلام رو از روی میز جمع میکنم… نخود و کشمش ها رو توی جیب مانتوم میریزم تا توی راه بخورم… ساعت هنوز پنجه… هر چند تا شش میتونم شرکت بمونم ولی ترجیح میدم یه خورده قدم بزنم… بقیه کارا رو برای فردا میذارم… کیفم رو میندازم رو شونمو به سمت در اتاق میرم… از اتاق خارج میشمو به سمت اتاق آقای رمضانی حرکت میکنم… نگاهی به میز منشی میندازم که طبق معمول خبری از منشی نیست… جلوی در اتاق وایمیستمو چند ضربه به در میزنم… صدای آقای رمضانی رو میشنوم که بهم اجازه ورود میده… در اتاق رو باز میکنمو داخل میشم… آقای رمضانی سرشو بالا میاره و با دیدن من میگه: حدس میزدم هنوز شرکت باشی
با لبخند سلامی میگم
بعد از مکثی ادامه میدم: دیدم بیکارم گفتم لااقل یه خورده به کارام برسم… دیروز هم نیومده بودم کلی کار سرم ریخته بود… باهام کاری داشتین
با مهربونی جواب سلامم و میده و میگه تو اگه کارم نداشته باشی واسه ی خودت کار میتراشی… آره باهات کار داشتم
-مشکلی پیش اومده؟
آقای رمضانی: نه دخترم… فقط در مورد شرکت مهرآسا باز به بن بست خوردیم
با تعجب نگاهی به آقای رمضانی میندازمو میگم: مگه چی شده؟
با دست اشاره ای به مبل میکنه که منظورشو میفهمم و به سرعت روی نزدیک ترین مبل میشینم… کنجکاوانه به آقای رمضانی خیره میشم که میگه: خانم سرویان رو به عنوان مترجم قبول نکردن
-مگه شما نگفتین یه نفر رو میخوان که تو شرکتشون کار کنند مگه به انتخاب شما اطمینان ندارن؟
آقای رمضانی: من هم بهشون گفتم که خانم سرویان سابقه ی درخشانی دارن اما میگن رئیس شرکت گفته اگه قرار باشه از بین این دو نفر یکی رو انتخاب بشه اون شخص تو هستی… من میخواستم دخترعموی خانم سرویان رو بفرستم که راضی نبودن…لبخندی میزنه و میگه: از اونجایی که اشکان دلیلش رو بهم گفت پس نمیتونم اشکان رو هم بفرستم… به جز شما چهار نفر فعلا کسه دیگه ای در دسترس نیست… اگه پسر دوستم نبود حتما باهاش برخورد میکردم چون توهین به شماها توهین به منه… من اول خیلی راغب بودم تو اونجا کار کنی اما با برخوردی که با تو و خانم سرویان شده خودم هم زیاد تمایلی به کار کردن شماها در اونجا ندارم…
با ناراحتی میگم: آقای رمضانی الان من باید چیکار کنم؟
با لبخند میگه: ازت خواهش میکنم روی من رو زمین نندازی و یه ماه فقط برای کمک تو شرکتشون کار کنی… بعد اون اگه راضی نبودی برگرد
دلم میگیره دوست ندارم دور و بر سروش بگردم… تحملش برام سخته
آهی میکشمو میگم: یعنی هیچ راهی نداره؟
آقای رمضانی با شرمندگی میگه: من خیلی به پدرش مدیونم
واقعا نمیفهمم سروش باز چه نقشه ای کشیده… اون که از من متنفره… پس دلیل این همه اصرار چیه
با صدای آقای رمضانی به خودم میام: نظرت چیه؟
با خجالت میگم: آقا یه مشکل دیگه هم هست
آقای رمضانی با نگرانی میپرسه: چه مشکلی؟
-راستش در مورد حقوقه… خودتون که میدونید من یه خورده از لحاظ مالی مشکل دارم
آثار نگرانی کم کم از چهرش پاک میشه و میگه: نگران اون نباش… باهاشون صحبت میکنم…
وقتی نگاه نامطمئن من رو میبینه میگه: مگه حرف من رو قبول نداری؟
لبخندی میز
💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۶.۱۶ ۱۵:۳۵]
نمو میگم: این چه حرفیه… معلومه که قبول دارم
با لبخند میگه: پس از فردا به شرکت مهرآسا میری
سری به نشونه تائید تکون میدم… دلم مملو از غم میشه… اما چاره ای ندارم… لبخند تصنعی رو روی لبام مینشونم تا مثله همیشه غصه هام پشت این لبخندها مخفی بشن… قلبم عجیب تند میزنه… حس میکنم سرم سنگینه… از همین حالا هم استرس دارم… نوک انگشتام از ترس فردا یخ زده… ترسی از سروش ندارم ترس من از حرفاشه… از کنایه هاش… از طعنه هاش.. از بی اعتنایی هاش… و از همه مهمتر دیدن اون کنار کس دیگه… از همین الان ناراحتیهام شروع شده…
آقای رمضانی: فردا ساعت ۸ صبح اونجا باش… احتیاجی به معرفی نامه ی دوباره و این حرفا هم نیست… چون قبلا تو رو دیده پس از این لحاظ مشکلی نیست… حتما تو رو میشناسه
لبخند تلخم از هزار تا گریه هم بدتره… اگر به دیدن باشه که از سالها پیش من رو دیده… ولی اگر به شناختنه مطمئننا به اندازه ارزنی هم از من شناخت نداره… چرا با کسی که روزی آشناترین کسم بود امروز این همه غریبه ام… کسی که همیشه بهم آرامش میداد امروز بهم استرس وارد میکنه… کسی که در غصه هام دلداریم میداد امروز خودش باعث غمها و غصه هام میشه… از همین حالا هم میدونم از قبل کلی حرف آماده کرده که دل من رو بچزونه… با صدای آقای رمضانی به خودم میام
آقای رمضانی: سوالی نداری؟
هیچکدوم از حرفای آقای رمضانی رو متوجه نشدم… حس میکنم آقای رمضانی متوجه ی ناراحتی من شده… چون چهرش بدجور گرفته هست
سعی میکنم ناراحتیم رو زیر لحن شادم مخفی کنمو با خوشحالی میگم: نه آقای رمضانی… من حس میکنم فرصت خوبیه تا بتونم خودم رو محک بزنم
آقای رمضانی که از لحن من شوکه شده میگه: فکر کردم ناراحتی… یه خورده عذاب وجدان گرفتم