💔سفر به دیار عشق💔پارت ۳۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/27 12:46 · خواندن 3 دقیقه

💜💙

بعد میخنده و میگه: نگو داری برای فردا نقشه میکشی

 

میخندمو میگم: چرا ناراحت باشم؟ نهایتش اینه که از محل کارم راضی نباشم در اون صورت دوباره به همین جا برمیگردم… بیرونم که نمیکنید؟

 

لبخندی میزنه و میگه: این چه حرفیه؟ مطمئن باش هر وقت برگردی جات محفوظه

 

چیزی برای گفتن ندارم فقط یه تشکر زیرلبی میکنمو با لبخند نگاش میکنم

 

آقای رمضانی: خوب دخترم دیگه مزاحمت نمیشم میتونی بری فقط به اون خانم خبر بده که فردا حتما یه سر به اینجا بزنه

 

-چشم، حتما

 

با گفتن این حرف از جام بلند میشم که آقای رمضانی هم به احترام من بلند میشه

 

-شما راحت باشین

 

آقای رمضانی سری تکون میده و میگه: من راحتم دخترم، فقط اگه همونجا موندگار شدی بعضی موقع ها به ما هم یه سری بزن

 

-خیالتون راحت باشه… حتما بهتون سر میزنم… هر چند فکر نکنم موندگار بشم… دو روزه شوتم میکنند بیرون

 

آقای رمضانی میخنده و میگه: من که مطمئنم وقتی کارات رو ببینند محاله بذارن جای دیگه ای کار کنی

 

-واقعا نمیدونم چی بگم؟ ولی اونقدرا هم که شما تعریف میکنید کار من خوب نیست

 

آقای رمضانی: مطمئن باش خوبه… حالا برو که دیرت میشه

 

لبخندی میزنمو از آقای رمضانی خداحافظی میکنم و از اتاقش بیرون میام.. همینکه از اتاق آقای رمضانی بیرون میام دستمو رو قلبم میذارم فکر کنم ضربان قلبم روی هزاره… خیلی خودم رو کنترل کردم که عکس العمل بدی رو از خودم نشون ندم… فقط موندم چه جوری در برابر سروش دووم بیارم…

 

—————–

 

با ناراحتی از شرکت خارج میشم… نگاهی به ساعت گوشیم میندازم… پنج و نیمه… هنوز فرصت قدم زدن دارم… آروم آروم به سمت پاتوق همیشگیم حرکت میکنم… تنها محلیه که بهم آرامش میده… سه ساله اون پارک و اون نیمکت تنها همدم های من هستن… یادمه حدود هفت هشت ماه تو شرکت کار میکردم که یه روز موقع برگشت چشمم به پارک نزدیک شرکت میفته… از قضا صبح همون روز هم پدرم کلی حرف بارم کرده بود و با ناراحتی از خونه بیرون زده بودم اون موقع ها هنوز هم برای اثبات بیگناهیم تلاش میکردم… در تمام مدتی که شرکت بودم ناراحتی از سر و روم میبارید… اون روز اصلا حوصله ی خودم رو نداشتم چه برسه به بقیه اما وقتی جلوی پارک بچه ها رو میدیدم که به زور دست مامانا رو میکشن و با خودشون به داخل پارک میبرن لبخندی رو لبم میشینه ناخودآگاه احساسی من رو به داخل پارک هدایت میکنه… اون لحظه به سمت همون نیمکتی میرم که بیشتر اوقات اونجا میشینم… نمیدونم اون روز چقدر اونجا نشستم فقط اینو یادمه وقتی که داشتم برمیگشتم دیگه مثل قبل غمگین نبودم… انگار با دنیای بچه ها من هم غم خودم رو فراموش کرده بودم… اون روز فقط و فقط یه روز معمولی بود… اون پارک هم یه پارک معمولی بود… اون نیمکت هم یه نیمکت معمولی بود… اون بچه ها هم بچه های معمولی بودن ولی اون شادیها و خنده های از ته دل بچه ها برای من معمولی نبود… اون خنده ها برای من حکم معجزه ای رو داشت که به من زندگی داد… شاید قبلنا زیاد در مورد دنیای پاک بچه

ادامه دارد......