پارت اول رمان هرکار کنی اخرش سرنوشت منی
بریم برا پارت اول
بزن ادامه مطالب
راستی لایک و نطر فراموش نشه
امروز بالوکا رفته بودیم بیرون ولی اونجا یه چند تا مرد ناشناس ریختن سرشو و تا جایی که می خورد زدنش یکی شون داشت می یومد سمت من که ناگهان لوکا به هر زوری که بود خودشو کشید بیرون و اومد منو گرفت تو بغلش و بدو بدو فرار کرد از قیافش کاملا معلوم بود خیلی درد داره دیگه نمی تونستم درذ کشیدن رو تحمل کنم همین شد که گفتم واستا ولی واینستاد از بغلش پپریدم پایین گفت مرینت داری چیکار میکنی بیا باید بریم الان میان گفتم نه تو خیلی درد داری من نمی تونم درد کشیدنتو تحمل کنم لوکا گفت مرینت الان وقت دلسوزی نیست گفتم اتفاقا الان بهترین وقته بعدشم به سمتی که مردا داشتن می یومدن بدو بدو کردم و رفتم لوکا از پشت سر میگفت نرو مرینت خطرناکه اگه می تونست می یومد و جلومو می گرفت اما نمی تونست حتی یه قدم راه بره معلوم بود که الانم به زور رو پاهاش ایستاده یهو به خودم اومدم دیدم مردا جلومن گفتم ای زشتای بی ریخت با ما چیکار دارید یکی شون داشت می یومد نزدیک گفتم نزدیک من نشو گفت نگران نباشید خانم دوپنچنگ ما به شما اسیبی نمی رسونیم گفتم کی شما رو فرستاده گفت ارباب گفته به شما حتی کوچکترین ضربه ای نخوره مجدد گفتم اربابتون کیه گفت.....
اینم از پارت یک پارت دو رو همین امروز می دم ولی نه الان بعدشم تا دوسه روز نیستم
پس فعلا گلام