💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۲
💚🖤
پسره با چشمای اشکی بهم خیره شده… همه لباساش خاکی شده… با لبخند نگاش میکنمو بهش میگم: تو پسر خیلی شجاعی هستی که تسلیم آقا دزده نشدی
با همون چشمای اشکی لبخندی میزنه… موهاشو نوازش میکنمو میگم: دفعه ی بعد همیشه توی جاهای شلوغ پیش مامانت باش… باشه گلم
با ترس سری تکون میده… با مهربونی نگاش میکنم… طوری به لباس مامانش چنگ زده که انگار هر لحظه ترس از دست دادنشو داره
زن همونجور که گریه میکنه میگه: رفته بودم براش بستنی بگیرم… هر چقدر گفتم با من بیا گوش نکرد
-هر چی بود بخیر گذشت… از این به بعد بیشتر احتیاط کنید
صدای پیرمرد غریبه ای رو میشنوم که خطاب به من میگه: دخترم شماره پلاک ماشین رو برنداشتی
-نه پدرجان… اون لحظه اونقدر هول بودم که حواسمتوقف اتوبوس اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهم نمیده… از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدی میرم… چشمم به یه زانتیای مشکی میخوره… اخمام تو هم میره… حس میکنم این ماشین برام آشناست… بی توجه به ماشین، سوار اتوبوس بعدی میشم… با خودم فکر میکنم حتما خیالاتی شدم… بالاخره بعد از چند بار سوار و پیاده شدن از اتوبوس های واحد به جلوی در خونه میرسم… نگاهی به پشت سرم میندازم… خبری از اون زانتیای مشکوک نیست… لابد به خاطر اتفاقات امروز یه خورده دلشوره دارم وگرنه اونقدر آدم مهمی نیستم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه… سری به نشونه تائید حرفهای خودم تکون میدمو به داخل خونه میرم
مسیر حیاط تا ساختمون رو خیلی زود طی میکنمو به در ورودی میرسم… از همین جا هم صدای خنده های بلند طاهر و طاها رو میشنوم… در ورودی رو باز میکنمو به سالن میرم… همه خونواده دور هم جمع شدن… خونواده خاله و عمو هم خونه ی ما هستن… صدای حرفاشون رو به راحتی میشنوم… با ورود من به سالن همه ساکت میشن… اخمای همه تو هم میره
یه سلام زیر لبی میکنم که به جز یه جواب سرد از جانب عموم چیز دیگه نمیشنوم… به سمت اتاقم حرکت میکنم… یه خورده که ازشون دور میشم صدای خالم رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: من که میگم زودتر شوهرش بدین بره… معلوم نیست دقعه ی بعد چه آبروریزی ای راه بندازه
بغضی تو گلوم میشینه قدمهامو تندتر میکنم
زن عموم با تمسخر میگه: مریم جون دلت خوشه ها… کی با دختری که به نامزد خواهرش هم رحم نکرد ازدواج میکنه
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… خیلی خوشحالم که حال زارم رو نمیبینند… از تیررس نگاهشون خارج شدم و دیده نمیشم… به در اتاقم رسیدم دستمو پیش میبرم که در اتاقم رو باز کنم که با صدای عمو دستم رو دستگیره ی در ثابت میمونه
عمو با تحکم میگه: بس کنید
لبخندی رو لبم میاد… دلم یه خورده قرص میشه… پس هنوز کسی هست که یه خورده هوامو داشته باشه… هنوز لبخند رو لبمه که ادامه حرفای عمو مثلی پتکی تو سرم فرود میان
عمو: هیچ حرفه دیگه ای ندارین… همه چیز رو ول کردین چسبیدین به این دختره ی پست فطرت
لبخند رو لبام خشک میشه… آهی میکشمو در اتاقم رو باز میکنم… بعد از چهار سال هنوز هم خوش خیالم
صدای عموم رو میشنوم که به پدرم میگه: تو هم بهتره اینقدر بهش آزادی ندی… معلوم نیست تا این موقع تو کوچه خیابون چه غلطی میکنه… همین کارا رو کردی دیگه ترانه رو به کشتن دادی… آزادی های بیخود میدی
پدر: میگی چیکار کنم داداش؟… باعث مرگ دختره دسته گلم شد… آبرو و حیثیت برام نذاشت…. تو میگی هنوز هم خرجش رو بکشم… بدبختی اینجاست کسی هم نمیاد بگیرتش از دستش خلاص شم
عمو: از من گفتن بود… اگه فردا یه گند دیگه بالا آورد نگی چرا بهم نگفتیا
پدر: دفعه ی بعد دیگه زندش نمیذارم
در اتاق رو میبندم و روی تختم میشینم… لبخند تلخی رو لبام میشینه… مثلا عمو میخواست بحث رو فیصله بده ولی بیشتر از همه خودش از من بد گفت
اونقدر بلند حرف میزنند صداشون رو میشنوم
مامان: مریم پس فردا زودتر میام تا برای مراسم نامزدی مهسا کمکت کنم
خاله: دستت درد نکنه… اگه میتونی صبح بیا خیلی کار دارم
زن عمو: مریم جون یادت نره لیست خرید رو بهم بدی؟
خاله: خوب شد گفتی یادم رفته بود… موقع رفتن حتما بهت میدم
مامان با بغض میگه: یاد مراسم نامزدی ترانه میفتم
صدایی از کسی در نمیاد
بابا با ناراحتی میگه: مونا خودت رو ناراحت نکن… فردا نامزدی خواهر زادته
عمو: زن داداش… خدا رو شکر دو تا پسر داری که مثل شیر پشتت هستن
مامان با بغض میگه: تنها آرزوم اینه که برم پیش ترانه
بابا با داد میگه: مونا
💔سفر به دیار عشق💔
زن عمو با ناراحت به حرف میادو میگه: موناجون چرا با خودت این کارو میکنی… خوده من هم بچه دارم میدونم اگه یه روز نباشن داغون میشم… اما خدا رو شکر کن این دو تا پسرت سالمن
💔سفر به دیار عشق💔
به این چیزا نبود
صدای پیرزنی بلند میشه که میگه: خدا ازشون نگذره
هر کسی یه چیزی میگه و بعضی ها هم مادر بچه رو سرزنش میکنند… فقط میتونم بگم شانس آورد که من متوجه شدم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر بچه میارن
کم کم جمعیت متفرق میشن… مادر پسربچه یه بار دیگه از من تشکر میکنه و دست بچه شو محکم میگیره و مخالف مسیری که من میخواسام برم حرکت کرد… نگاهی به پارک میندازمو تصمیم میگیرم به خونه برم.. هر چند خیلی اعصابم بهم ریخت اما خوشحالم که امروز تو این پارک بودمو به اون پسربچه کمک کردم… به پیاده رو میرم… آروم آروم برای خودم قدم میزنم… بعد از یه ربع به ایستگاه اتوبوس میرسم… چند دقیقه ای صبر میکنم تا اتوبوس برسه.. خوشبختانه امروز زیاد معطل نمیشم با رسیدن اتوبوس سریع خودم رو روی یکی از صندلی های خالی پرت میکنم… خیلی خسته شدم… از شیشه به بیرون نگاه میکنم… به آدمای پیاده و سواره که همه شون غرق این دنیای خاکی شدن… نمیدونم چقدر گذشته… به اتفاقات امروز فکر میکنم… به نازنین، به سروش، به مهربان، به پارک، به اون پسربچه………