💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/29 08:04 · خواندن 5 دقیقه

بزن ادامه💛

از روی تختم بلند میشم… بدجور اعصابم بهم ریخته… به سمت میزم میرم… یه آرامبخش از کشوی میزم برمیدارمو مثله همیشه بدون آب میخورم… دوباره به سمت تختم برمیگردمو روی تخت دراز میکشم… چشمامو میبندم… نمیدونم چقدر طول میکشه تا خوابم ببره تنها چیزی که میدونم اینه که تا آخرین لحظه به اون چشمهای آشنا فکر میکردم

 

مسعود: ترنم چرا نمیخوای قبولی کنی… من عاشقم… اینو بفهم

 

-تو فقط یه آدم خودخواه و مغرور هستی که به جز خواسته های خودت به هیچکس فکر نمیکنی

 

مسعود: ای کاش میفهمیدی که عشقم واقعیه

 

-من نمیگم عشقت تظاهره… من میگم اونی که تو عاشقشی دنیاش تو دنیای یه نفر دیگه خلاص میشه… چرا میخوای دنیای یه نفر رو ازش بگیری… چرا میخوای یه عشق دو طرفه رو خراب کنی

 

مسعود دستاشو لای موهاش فرو میکنه و میگه: هیچوقت درکم نمیکنی

 

-این تویی که هیچوقت درکم نمیکنی… چرا فکر میکنی حرفام دروغه

 

مسعود: چون دروغه

 

تصاویر هر لحظه محو و محوتر میشن… نزدیک دره ای واستادم… ترس همه وجودم رو گرفته

 

صداهای مسعود مدام تکرار میشن…« من نمیخوام دنیای کسی رو ازش بگیرم…من نمیخوام یه زندگی رو خراب کنم… من میخوام به یه نفر زندگی ببخشم… من میخوام به یه نفر دنیایی از محبت رو هدیه کنم»…

 

صداها مدام تکرار میشن… دستمو رو گوشم میذارم… مدام داد میزنم… بس کن مسعود… بس کن…

 

جیغی میزنمو چشمامو باز میکنم… دیگه خبری از دره و مسعود و اون صداها نیست… دستمو به سمت صورتم میبرم… همه ی صورتم خیسه… از روی تخت بلند میشم به سمت آینه میرم… به تصویر دختر توی آینه نگاه میکنم… چقدر وضعم افتضاحه

 

آهی میکشم قطره های درشت عرق روی پیشونیم خودنمایی میکنند… صورتم هم با اشکام خیس شده… چیزی از شادابی گذشته رو در چهرم نمیبینم… زیر چشمام گود رفته… بیش از حد لاغر شدم… آخرین بار که داشتم از پیاده رو رد میشدم… یه پیرمردی گوشه ی خیابون نشسته بود که وزن رهگذرا رو میگرفت تا یه پولی بدست بیاره.. وقتی وزنمو گرفتم فقط ۴۶ کیلو بودم… حتی دلم نمیخواد به تصویر توی آینه نگاه کنم… به سمت تخت میرمو روی اون میشینم

 

یاد کابوسی که دیدم میفتم… بعد از مدتها دوباره اون کابوس لعنتی تکرار شد.. با یادآوری دوباره ی اون صحنه ها اشکام از چشمام سرازیر میشن… دلم نمیخواد بهش فکر کنم… خودم هزار تا بدبختی دارم… یه بدبختی دیگه معلوم نیست باهام چیکار میکنه… شاید داغون ترم کنه… داغون تر از همیشه… نگاهی به ساعت گوشیم میندازم… هنوز شش صبحه… وقتی آرامبخش میخورم راحت تر میخوابم… زیاد مصرف نمیکنم… اما بعضی شبا برام لازمه… هر چند میدونم کارم اشتباهه… نباید سرخود قرصی رو مصرف کنم اما بعضی وقتا

که از دنیا زده میشمو میخوام راحت تر بخوابم دیگه برام مهم نیست که کاری که میخوام بکنم اشتباهه یا نه… هر چند این آرام بخشا هم دیگه آرومم نمیکنند

 

تصمیم میگیرم تا وقتی بقیه بیدار نشدن یه چیزی برای نهارم بردارم… کل دیروز رو با دو تا شیرینی و یه چایی سرکردم.. همین الان هم یه خورده ضعف دارم… از رو تخت بلند میشمو به سمت در اتاق میرم… قفل رو باز میکنمو دستگیره رو آهسته به سمت پایین میکشم… دوست ندارم از صدای در کسی بیدار بشه چند باری اینجوری شد و بعدش مجبور شدم کلی حرف رو تحمل کنم… از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه حرکت میکنم…

 

به داخل آشپزخونه میرم… یخچال رو باز میکنم… دو تا تخم مرغ برمیدارمو میذارم تا آبپز بشه… دو تا دونه هم سوسیس برای نهارم برمیدارمو سرخشون میکنم…با سوسیس ها برای خودم لقمه درست میکنم… چه بدبختی هستم که باید مثل بچه دبستانی ها با یه لقمه سر کنم… تخم مرغ ها هم بعد از مدتی آماده میشن… یه لیوان شیر، یه دونه نون، دو تا تخم مرغ، رو به همراه لقمه ای که برای نهارم درست کردم توی سینی میذارمو از آشپزخونه خارج میشم… به سمت اتاقم میرم در رو نبسته بودم تا سر و صدا ایجاد نشه… همین که داخل میشم در اتاق رو آروم میبندم… روی تختم میشینمو شروع به خوردن صبحونه میکنم… یه دونه تخم مرغ رو با نصفی از نون میخورم معدم درد میگیره… از بس غذا کم خوردم معدم دیگه غذای زبادی رو قبول نمیکنه… یه لقمه ی دیگه هم با باقی مونده ی نون و تخم مرغ درست میکنمو همراه اون یکی لقمه داخل کیفم میذارم… نگاهی به ساعت میندازم ساعت حدودای هفته… از اونجایی که شرکت سروش نزدیکه لازم نیست زود حرکت کنم با سوار شدن یه اتوبوس واحد و یه خورده پیاده روی میتونم به موقع خودم رو به شرکت برسونم… هر چند ترجیح میدم قبل از بیدار شدن خونوادم از خونه بیرون بزنم… وقتی همه ی کارام رو انجام دادم لباسامو میپوشم… کیفم رو برمیدارم و سینی صبحونه رو هم تو دستم میگیرم.. از اتاق خارج میشم با سرعت ظرفا ر میشورمو بعد هم از خونه بیرون میام… میدم روز سختی رو در پیش دارم ای کاش حداقل بابا امشب بهم گیر نده که به مراسم نامزدی مهسا برم… هر چند من هر وقت چیزی رو میخوام خدا بهم لطف میکنه و برعکسش رو عملی میکنه… اون از سروش… اون از رفتار دیشب عمو… خدا بقیه اش رو بخیر بگذرونه

 

زیر لب زمزمه میکنم: خداجون هر چند خیلی جاها هوامو داشتی ولی بعضی جاها هم بدجور بهم ضدحال زدی… با همه ی اینا بازم شکر… اگه تو نبودی تا حالا هزار تا کفن پوسونده بودم