پارت 41 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/03/29 09:06 · خواندن 10 دقیقه

فعلا همینو میتونم بدم

بکوب

«پارت 41» بازم اون دختره پر رو خودشو نشون داد وقتی اینجوری حرف میزد حس میکردم داره تحقیرم میکنه!گفتم:لازم نیست منو درباره زندگیم نصیحت کنی من 30 سالمه عقلم بیشتر از یه دختر 18 ساله میرسه! لباشو جمع کرد و با ناراحتی گفت:من نمیخواستم….. از جام بلند شدم و گفتم:خواسته یا نا خواسته لطفا تو کارای من دخالت نکن! حالام بهتره بخوابی من برم یه فکری واسه ناهار بکنم! بعد از اتاق اومدم بیرون. نفسمو فوت کردم نمیدونم چرا هر وقت یه نفر اشتباهاتمو نشونم میداد از کوره در میرفتم. دلم نمیخواست جلوی هیچکس یه ادم ناقص به نظر بیام. نشستم روی مبل و به در اتاق نگاه کردم.نمیفهمیدم چرا اینقدر دوست داشت راه درست زندگی رو به من یاد بده اونم با نیش و کنایه. سرمو تکیه دادم به مبل هر چی بود زیادی تند رفته بودم نباید اینجوری رفتار میکردم. حتما ناراحت شده بود. از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه غذای خاصی بلند نبودم درست کنم ولی نمیخواستم با این حال مرینت غذای بیرون به خوردش بدم. از تو کابینت ماکارونی برداشتم هون طور که داشتم قابلمه رو پر از اب میکردم به حرفای مرینت فکر کردم حرفش درست بود نمیتونستم انگارش کنم با این حال اشتباهی که کرده بودم برام از این که مرینت چه فکری دربارم میکنه کم اهمیت تر بود. حالا فهمیده بودم تمام جوانب هر کاری رو در نظر میگیره برای همین باید در برابرش محتاط تر عمل میکردم . نمیخواستم به خاطر یه ندونم کاری از دستش بدم مخصوصا حالا که فهمیده بودم برعکس من که دوستش دارم فقط داره به رفتن از اینجا و زندگیش بعد از اون فکر میکنه.تنها چیزی که اون میخواست اعتماد بود باید کاری میکردم بهم اعتماد کنه اونوقت برای همیشه اینجا نگهش میداشتم. از این خودخواهی خودم خندم گرفته بود! سرمو تکون دادم و زیر قابلمه رو روشن کردم و زیر لب گفتم:از خداشم باشه! کی از من بهتر؟ برگشتم سمت در اتاق و با صدای ارومی گفتم:تقصیر خودته میخواستی اینقدر دوست داشنتی نباشی!حالا که پیدات کردم عمرا اگه از دستت بدم. ********* مرینت چشمام از تعجب گرد شده بود مگه من چی بهش گفتم که اینقد جوش اورد.به در که چند لحظه پیش ادرین ازش بیرون رفته بود نگاه کردم و زبونمو در اوردم و گفتم:حقیقت تلخه آقا! دوباره عطسه کردم بینیمو بالا کشیدم و خزیدم زیر پتو و گفتم:پسره بی فکر حالا اینقد با دخترا بودن برات مهمه که نمیتونی درست فکر کنی؟ یاد دیشب افتادم و اون لحظه ای که حس کردم واقعا دوسش دارم!برای خودم دهن کجی کردم و گفتم:دوستش داشته باشم؟ پوفی کردم و گفتم:عمرا!یارو عین یه خروس که می افته بین مرغا بی جنبس! سرمو از زیر پتو بیرون اوردم و با صدایی که به گوش خودمم نمیرسید گفتم:بیچاره زنت! همون لحظه زدم زیر خنده حالا این همه حرص و جوشم واسه چی بود؟انتظار داشتم بشینه کنارم و بگه اره تو راست میگی دیگه از این غلطا نمیکنم؟زهی خیال باطل این یارو واسه من تره هم خورد نمیکنه اگه شعورش به اینم نمیرسید که باعث و بانی این تب من خودشه عمرا اگه بهم سر میزد چه برسه به این که بخواد بیارتم اینجا و تبمو بیاره پایین بهم سوپ بده و برام دارو بخره!با خودم گفتم:اصلا چیز دیگه هم به جز هیکل دخترا میبینه یا نه؟! یه نگاه به خودم کردم خدا رو شکر به هیکلمم مثه زندگیم زیاد دخترونه نبود از اون گذشته اونقدر لاغر مردنی بودم که اگرم چیزی باشه به چشم نیاد. خوابم نمی اومد از زیر پتو اومدم بیرون و نشستم سر جام!یه نگاه به تخت کردم اینجا جایی بود که دخترا رو می اورد؟یه لحظه از این که اونجا خوابیدم چندشم شدپتو رو زدم کنار و لشستم لبه تخت چند بار پشت سر هم عطسه کردم چشمام پر از اشک شد همیشه همین بود وقتی سرما میخوردم تا یه مدت انگار داشتم از پشت یه لیوان اب به دنیا نگاه میکردم! با استینم اشکامو پاک کردم و از روی تخت بلند شدم! سرم علی رقم دردی که داشت گیج هم میرفت یه کم تکیه دادم به دیوار تا حالم خوب شه. با حس بدی به تخت نگاه کردم و با حرص گفتم:گندت بزنن! از اتاق رفتم بیرون تو راهرو ادرینو دیدم که تو اشپزخونه داره کار میکنه. با فکرایی که دربارش به سرم زده بود حتی نمیخواستم نگاهش کنم.مکیدونستم اونم با اون عصبانیتی که نشون داد صد در صد چشم دیدنمو نداشت! خواستم برم سمت مبل که خودش برگشت.بر عکس انتظارم لبخندی زد و گفت:اینه استراحتت؟ بدون این که نگاهش کنم نشستم رو کاناپه و گفتم: هوای اتاقت گرفتس! در حالی که کفگیرشو محکم به ماهیتابه میکوبید گفت:کجای هوای اون اتاق گرفتس؟ چی بهش میگفتم؟میگفتم خوشم نمیاد رو تختی بخوابم که هر شب هزار تا کثافت کاری روش انجام میشه؟ گفتم:خوشم نمیاد همش بخوابم! _:چیزی نمیخوای برات بیارم؟ ریز چشمی با حرص نگاهش کردم انگار نه انگار چند دقیقه پیش اونجوری برگشت و جوابمو داد.گفتم:نه! _:ببخشید اونجوری جوابتو دادم! برگشتم سمتش و یه تای ابرومو دادم بالا! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چیه؟ شونه هامو انداختم بالا و اشکی که باز جلوی دیدمو گرفته بود پاک کردم و گفتم:نه تقصیر من بود اگه میدونستم جنبه نداری چیزی نگفتم! بد جور با این حرفم نیشش زدم. کفگیرو به نشونه تحدید بالا گرفت و گفت:ببین خودت جنبه معذرت خواهی نداری! بینیمو بالا کشیدم و گفتم:باشه!منم معذرت! سرشو تکون داد گفتم:من دیگه حالم خوبه میتونم برم بالا؟ روشو کرد طرفمو گفت:با این صورت قرمز و چشمای پر از اشک و لب کبود حتما حالت خوبه! پوفی کردم و گفتم:من خودم میتونم از پس خودم بر بیام! از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:چیزی شده؟ گفتم:نه مگه قرار بود چیزی بشه؟ _:نمیدونم !تو اتاق اتفاقی افتاد؟ با تعجب نگاهش کردم گفت:پس چرا اعصابت ریخت به هم! چشمامو تو حدقه گردوندم و گفتم:نه چیزی نشده! نشست کنارم و گفت:پس بگیر بشین منم میرم لباساتو میارم پایین تا وقتی هم که حالت خوب شه همین جا میمونی! لب پایینمو به نشونه ناراحتی اویزون کردم و گفتم:من بالا راحت ترم! با خنده اخم کرد گفت:ادم پیش رفیقش احساس ناراحتی میکنه؟ هه رفیق؟کدوم رفیقی رو دیدی شبونه مست کنه به قصد تجاوز بیاد تو خونت بعدشم از بوسیدنش لذت ببری! گوشه لبمو گاز گزفتم انگار فکرمو خوند گفت:اون فقط یه اتفاق بود دیگه تکرار نمیشه قول میدم! مردد نگاهش کردم چه تضمینی بود که دیگه اینکارو نکنه؟!ادمایی که عادت به این کارا داشتن نمیتونستن یه شبه بذارنش کنار و این یعنی هنوز خطری بود. زل زد تو چشمامو گفت:بهم اعتماد نداری؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم! اهی کشید وگفت:چی کار کنم بهم اعتماد کنی؟! یعنی اعتماد من اینقد براش مهم بود؟!یه دفعه گفتم:دیگه اون دخترا رو نیار خونت! لبامو محکم رو هم فشار دادم این چه حرفی بود که زدم؟اصلا به من چه اون کیو میاره خونش؟!منتظر بودم باز بتوپه بهم که گفت:اینجوری خیالت راحت میشه؟ قبول کرد؟با استرس تک خنده ای کردم وگفتم:اره! لبخند محوی زد و گفت:باشه! ابروهامو دادم بالا و گفتم:میتونی؟ چینی به بینیش داد و گفت:اینقدم سست عنصر نیستم!تازه اگه این باعث میشه دیگه حس بدی بهم نداشته باشی راحت میتونم باهاش کنار بیام. با خجالت لبخندی زدم و گفتم:ولی تو…. انگشت اشارشو گذاشت رو لبم بی اختیار چشمامو لوچ کردم! این باعث شد خنده جاشو بده به حرفی که میخواست بزنه! خودمم خندم گرفت. سرمو بردم عقب اشکای تو چشممو پاک کردم و گفتم:مشروباتم بریز دور! زل زد تو چشمامو با مهربونی گفت:دیگه؟! چه مهربون شده بود؟! دلم داشت ضعف میرفت هر لحظه ممکنه بود بپرم بغلش برای همین چنگ زدم به مبل! چشمامو ریز گردم و گفتم:حالا همینا رو انجام بده! دستمو گرفت و گفت:پاشو؟ همراهش بلند شدم و گفتم:کجا؟ بدون هیچ حرفی منو کشید اون سمت سالن پشت مبلای سلطنتیش یه قفسه بود درشو باز کرد حدود 10-15 تا شیشه اونجا چیده بود! همشو اورد بیرون و گفت:این کل محموله منه! یه نگاه به شیشه ها کردم و گفتم:ماشالا! با همینا دیگه میخوای نخوری؟! نیشخندی زد و گفت:بیا یه کار باحال بکنیم! ابروهامو دادم بالا و گفتم:لابد همشونو بخوریم که تموم شه! با شیطنت نگاهم کرد و گفت:که لابد بازم باهم دعوا کنیم و لب بالاییتم کبود شه! لبمو گاز گرفتم یعنی فهمیده بود خالی بستم؟!دستمو کشیدم زیر لبم . لبخند کجی زد و گفت:برشون دار و دنبالم بیا! هر چندتاشو میتونست تو بغل گرفت بقیه رو هم من برداشتم و راه افتادم دنبالش رفت سمت حمام! دوباره اتفاقات دیشب به ذهنم هجوم اورد ! به خودم گفتم:این بار هوشیاره بلایی سرت نمیاره! پشت سرش وارد حمام شدم رفت سراغ دستشویی فرنگی و درشو باز کرد!تکیه دادم به در که ببینم میخواد چی کار کنه! شیشه ها رو گذاشت زمین و شروع کرد به باز کردن دراشون! با کنجکاوی گفتم چی کار میکنی؟ یکی از شیشه ها رو گرفت بالا و گفت:میخوایم مسابقه بدیم! من:یعنی چی؟ اومد شیشه ها رو ازم گرفت و گفت:هر کی شیشه بیشتری خالی کرد برندس! یه طرف لپمو باد گردم و نگاهش کردم واقعا میخواست بریزتشون دور؟اونم به خاطر من؟سرموتکون دادم و با خودم گفتم:خب احمق اگه اینقد داشته بازم میتونه گیر بیاره! نفسمو دادم بیرون بیخیال خودمو و اون مرینته منفی باف درونم شدم و گفتم:قبوله! بعد هر دو با هم شروع کردیم به خالی کردن شیشه ها! اخرین شیشه رو از دستم قاپید و گفت:من بردم! در حالی که سرفه میکردم گفتم:تو جر زدی! دهنشو کج کرد و گفت:کی گفت جر زدن مجاز نیست! زبونمو واسش در اوردم و گفتم:خب اصلا بردی که بردی! لپمو کشید و گفت:بریم ناهار؟! شونه هاموانداختم بالا! دستمو گرفت و گفت:بریم! نشستیم سر میز! نگاهی به ماکارونی که دوست کرده بود انداختم و گفتم:نه بابا! افرین! یه بشقاب برام کشید و گفت:ببین خوبه! چنگالو برداشتم و گفتم:اگه به خوبی سوپت باشه که عالیه. لبخندی زد و مشغول خوردن غذاش شد. ********* ادرین بعد از ناهار هر چقدر بهش اصرار کردم نموند و رفت بالا! در خونه رو بستم و رفتم سمت مبل! حالا باید یه فکری به حال اون سه تا میکردم! سرمو تکیه دادم به مبل فکر کردن به نقشه ای که برام کشیده بودن هم ازارم میداد!از همه بیشتر به خاطر این اذیت میشدم که همشون منو خر فرض کرده بودن. گوشیمو از روی میز برداشتم از بین شماره ها شماره یکی از دخترایی که از یه سال پیش میشناختمش رو گرفتم! چند تا زنگ خورد بعد برداشت:جانم؟ من:سلام سانیا(اقا دیگه یه چرت و پرتی نوشتم)! _:سلام؟! از لحنش معلوم بود که نشناخته!شاید تنها دختری که این چند وقت میشناختم و هیچوقت تظاهر به قدیسه بودن نکرده بود همین سانیا بود . گفتم:من ادرینم! _:شرمنده ولی کدوم ادرین؟ من:اسفند پارسال! یادت نمیاد؟ یه ذره سکوت کرد بعد گفت:اهااااان! شرمنده نشناختمت! قبل از این که چیزی بگم گفت:ولی من دیگه دور این کارا رو خط کشیدم! شرمنده. هم خوشحال شدم هم ناراحت از این که نمیدونستم دیگه میتونه کمکم کنه با این حال گفتم:یعنی دیگه با جانی و اکیپشم نیستی؟ _:راستش نه!پرستار یه پیر زن شدم بهم جا و پول دادن دیگه مشکلی ندارم که بخوام از این کارا بکنم! من:خیلی خوبه خوشحالم برات! خنده ای کرد و گفت:خیلی ممنون!به هر حال شرمنده! من:راستش من برای یه چیز دیگه بهت زنگ زدم! _:چی؟

**************

پایان