پارت 42 من یک دخترم

amily · 09:26 1400/03/29

اینم دومی

ببخشید بیخیاله پوسنر شید.

بکوب ادامه

«پارت 42» من:دوستی نداری که باجانی کار کنه؟میخوام قابل اعتماد باشه! _:چطور؟چیزی شده؟ گفتم:شرمنده نمیتونم چیزی بهت بگم!فقط میخوام اگه کسی رو میشناسیس بهم معرفیش کنی نمیخوام جانی چیزی بفهمه بگو در قبال کاری که میکنه واسم پول خوبی بهش میدم! _:میخوای حالشو بگیری؟ من:یه جورایی! _:پایتم شدید! من:چطور؟ _:اون نامرد زندگی منو سیاه کرد نمیدونی چه به روزم اورد تازه بعد از این که بهش گفتم دیگه واسش کار نمیکنم به زور کلی پول ازم گرفت یه سری رو هم اجیر کرد بیفتن دنبالم میترسید به پلیس خبرشو بدم!خیلی دلم میخواد کاراشو تلافی کنم! من:خب پس اون یه نفرو واسم پیدا کن تا بتونیم تلافی کنیم چطوره؟ _:اتفاقا یکی از دخترا هست باهاش دوست بودم یادمه باباش فروخته بودش به جانی ناخواسته وارد این کار شده بود تا سرحد مرگ از جانی بدش می اومد ولی اونم چون بی کس و کار بود مجبور بود جانیو تحمل کنه و حرفاشو گوش بده!فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد. من:خوبه! شمارشو میتونی بهم بدی؟ _:میشه بگی میخوای چی کار کنی؟ من:اول باید ببینم دختره عرضشو داره یا نه! _:باشه من بهش خبر میدم بعدم شمارشو برات میفرستم. من:خیلی هم خوب من منتظرم! _:باشه.پس فعلا خدافظ! من:خدافظ خانومی مراقب خودت باش واقعا خوشحال شدم که زندگیت داره سر و سامون میگیره! _:مرسی!دعا کن همین جوری بمونه! بای! گوشی رو قطع کردم گوشی رو گذاشتم کنار دستم . با رضایت گفتم:یه اشی برات بپزم جانی فقط روغن توش ببینی! چشمامو بستم و با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم بعد کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو روشن کردم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برام پیام اومدگلنوش شماره دختری که اسمش شیده بود رو برام فرستاد فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بده! از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق از توی کشو گوشی قدیمیمو برداشتم و شماره شیده رو گرفتم. _:الو؟ من:سلام! _:سلام. بفرمایید؟! من:سولنان(اسمام به ته کشید) خانوم؟ _:خودمم!شما؟ من:من ادرینم!فکر کنم سانیا باهاتون دربارم حرف زده! _:اها بله!فکر نمیکردم اینقد زود زنگ بزنین! من:من تو کارم یه ذره عجله دارم! _:سانیا زیاد بهم توضیح نداد! من:بله میدونم! الان میتونین حرف بزنین؟ _:بله الان تنهام بفرمایید! من:چند وقته واسه امیر کار میکنی؟ _:حدودا دو سال! من:اگه بخوام یه کاری علیهش برام انجام بدی میتونی؟ _:چه کاری؟ من:ببین اگه کاری که میخوام واسم درست و حسابی انجام بدی پنج میلیون نقد بهت میدم ولی ممکنه یه کم برات درد سر باشه همین الان سریع فکراتو بکن بهم خبر بده! _:اخه من نمیدونم چی کار قراره بکنم! من:تو تصمیمتو بگیر میفهمی! چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت:خطرش در چه حده؟ من:نترس نه قراره بمیری نه گیر بیفتی! _:باشه قبول! من:مطمئنی؟ _:اره این پول درامد 10 ماه کارمه. من:اگه بفهمم داری بهم رو دست میزنی…. _:نترس جانی اونقدر واسم ارزش نداره که بخوام واسش از خود گذشتگی کنم یا بخوام پیشش خود شیرینی کنم من یاد گرفتم فقط فکر منافع خودم باشم! من:نه نه نشد! تا وقتی واسه من کار میکنی منافع منو در نظر میگیری و اگر نه زندگیت جهنم تر از اینی که هست میشه . گرفتی ؟ _:اوومم باشه.بگو چی میخوای؟! من:میخوام یه مردی که زن داره و با دختراس رو برام پیدا کنی!یه چند وقت باهاش باشی و بعد کل مشخصاتشو بهم بدی!فقط حواست باشه جانی نباید هیچی از این موضوع بفهمه. _:واسه چی میخوای من:تو کاریت نباشه میتونی واسم پیدا کنی؟ _:اره کار راحتیه از این جور ادما اونجا زیادن! من:خوبه!تا کی میتونی این کارو واسم انجام بدی؟ _:اول باید یکی رو پیدا کنم!بعدا بهت خبرشو میدم من:خوبه بعد از پیدا کردنش یه قسمت از پولتو میگیری اگه تمام کارایی که بهت میگم درست انجام بدی اونوقت همه پولو میگیری! _:باشه پس منتظر باش خبرشو بهت میدم! من:فقط یادت باشه!اگه جانی چیزی بفهمه…. حرفمو قطع کرد و گفت:خیالت تخت.قبول کردم یعنی نگران نباش دیگه!فعلا خدافظ گوشی رو قطع کردم.حالا تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که صبر کنم. طی هفته ای که گذشت حال آوا هم بهتر شد. با کاگامی زیاد برخورد نداشتم میدونستم اگه جلوی چشمم افتابی بشه نمیتونم خودمو کنترل کنم. با مرینت تو ماشین بودیم که اون یکی گوشیم که اینم چند وقت همه جا دنبال خودم میبردمش زنگ خوزد میدونستم کسی جز سولنان نمیتونه باشه گوشیمو که در اوردم مرینت با تعجب نگاهم کرد.جواب دادم:بله؟ _:سلام ادرین خان! من:سلام! _:کارت راه افتاد یکی رو پیدا کردم. من:خب خبر خوبیه!طرف کیه؟ _:فعلا چیزی ازش نمیدونم قراره امروز ببینمش فقط اینو میدونم که 27 سالشه اسمشم جیک! من:از کجا میدونی متاهله؟ _:از اونجا که قبلا با یکی دیگه از بچه ها بوده مثه این که چهار سالی هست ازدواج کرده نمیدونم با خانومش چه مشکلی داره ولی دختره میگفت وقتایی که میرفته پیشش خانومش مدام زنگ میزده و چکش میکرده! نیشخند زدم پس خیلی به کار من می اومد گفتم:خوبه هر چقد میتونی ازش اطلاعات جمع کن فعلا عجله ای ندارم ولی میخوام شماره خانومشو هم اگه تونستی واسم پیدا کنی! _:شماره زنشو میخوای چی کار؟ من:تو کاریت نباشه فقط چیزی که میگم انجام بده! ادرس جایی که میری رو هم حفظ کن و بهم بگو! _:باشه. من:بعد از این یه جایی قرار بذار ببینمت! _:باشه حتما! من:خب دیگه چیزی نیست؟ _:نه! من:پس خداحافظ! گوشی رو قطع کردم. مرینت زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:دوتا گوشی داری؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:این واسه اینه که شناخته نشم! یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چطور؟ لبخند کجی زدم و گفتم:واسه جانی برنامه دارم! _:چه برنامه ای! چشمکی زدم و گفتم:برنامه های خوب! کج نشست رو صندلی و گفت:کار خطر ناک نکنی! با خنده گفتم:نه حواسم هست! با نگرانی گفت:دردسر نشه واست! نیشخندی زدم و گفتم:نگرانی؟ ابروهاشو داد بالا و گفت:خب اره! لبخندی زدم و گفتم:نگران نباش! نگاهم کرد و گفت:خب؟ من:خب چی؟ _:خب چی نداره! بگو میخوای چی کار کنی؟ با خنده گفتم:بسوزه پدر فضولی! براش توضیح دادم که میخوام چی کار کنم. _:اگه دختره هم گیر بیفته چی؟ من:اون دیگه از بی عرضگی خودشه من بهش میگم که مراقب باشه! _:خب اونوقت به جانی میگه! با خنده گفتم:وقتی کار از کار گذشت به هر کی میخواد بگه. بگه! _:اونوقت ممکنه به یه نفر بگه بیاد سراغت! دماغشو کشیدم و گفتم:من فکر همه اینجاها رو کردم! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:لابد دیگه! سرشو تکیه داد به صندلی و با حالت خاصی گفت:ادرین؟! من:بله؟ _:هیچی ولش کن! زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حرفتو نصفه نیمه نزن! لباشو جمع کرد و گفت:هیچی خب! سرمو تکون دادم و گفتم:باشه! رسیدیم خونه مرینت هیچی از حرفی که میخواست بزنه نگفت. با هم خداحافظی کردیم و اونم رفت خونش! این چند وقت زیاد باهام حرف نمیزد احتمال میدادم به خاطر اتفاقی بود که اونشب بینمون افتاد! هنوز وارد خونه نشده بودم که تلفن زنگ خورد. درو بستم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم! من:بله؟ _:سلام پسرم! لبخند زدم و گفتم:سلام مامان!حالت خوبه؟بهتری؟ _:خوبم ادرین جان! تو که هیچ خبری از ما نمیگیری پسر . من:گرفتارم مامان! اهی کشید و گفت:یعنی یه ساعتم وقت نداری بیای مادرتو ببینی؟به خدا این کارینا خانوم که پسرش رفته خارج از کشور بیشتر از تو به مامانش سر میزنه! من:اخه مامان من کارینا خانوم به پسر گیر نمیده بگه زن بگیر! _:من واسه خودت میگم به هر حال فعلا این بحثا رو بذار کنار! من:حتما اتفاق مهمی افتاده که دیگه دنبال این بحثا نیستی! _:یه جورایی اره! فقط نه نباید تو کارت بیاریا! من:تا چی باشه مامان! _:از دست تو!اول باید قبول کنی بعدا میگم! من:مادر من این چه حرفیه یهو شما گفتی بیا برو تو چاه! _:نترس من پسر خودمو نمیندازم تو چاه! نفسمو فوت کردم و گفتم:خب باشه! حالا بگو! _:فردا شب اقا جون و مامان جونت واسه سالگرد ازدواجشون جشن گرفتن. با خنده گفتم :چی؟بابا اینا سنی ازشون گذشته این کارا چیه؟ مامانم هم خندید و گفت:چه میدونم والا!قصد این بوده همه رو دور هم جمع کنن من:خب حالا منم حتما باید باشم؟ _:پسر تو چرا از همه فراری؟ من:از همه فراری نیستم مادر من خودت میدونی واسه چی نمیام! _:من موندم چه پدر کشتگی با اون دختر داری؟ من:مامان باز شروع نکن! _:من به تو چی بگم اخه؟باشه تو بیا چی کار به کار اون داری؟ پوفی کردم و گفتم:من کاری به اون ندارم اون به من کار داره! _:به خدا اگه نیای زشته . میدونستم موقعیت خوبیه که حال نادیا رو بگیرم! گفتم:باشه میام! مامان با خوشحالی گفت:واقعا؟ من:میخوای منصرفم کنی؟ _:نه نه!پس فردا ساعت 7 بیا خونه مادر جون! من:هفت نمیشه تو مطبم هشت میام! _:باشه مادر تو بیا هر وقت خواستی بیا! من:باشه میام!دیگه کاری نداری. _:نه مراقب خودت باش تو خونه تنهایی! با خنده گفتم:چشم ! _:یه چیزی هم بخور جون بگیری! من:مادر من یکی دو روز نیست که تنها زندگی میکنم

***************

پایان