پارت 44 من یک دخترم

amily · 09:47 1400/03/29

اینم اخری

چون زیاده یکمشو اینجا بخونید

بکوب

 

«پارت 44» لباسمو مرتب کردم و گفتم:ممکنه شب دیر بیام! درو رو کسی باز نکن. لبشو گزید و گفت:من خودم میتونم مراقب خودم باشم! پس حدسم درست بود .نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اینو که میدونم .به هر حال گفتم که حواست باشه کسی در خونتو زد من نیستم! سرشو تکون داد. گفتم:خدافظ! بالاخره سرشو گرفت بالا و گفت:به سلامت! حالا با خیال راحت میتونستم برم! رسیدم دم خونه مادر جون کتمو صاف کردم و دسته گلی که براشون خریده بودم رو برداشتم و راه افتادم. زنگ درو فشار داد بدون این که کسی جواب بده در باز شد. وارد حیاط شدم و درو بستم مامان از خونه اومد بیرون دم ایون ایستاد و گفت:اومدی؟ به ساعتم نگاه کردم هنوز هشت نشده بود. حیاطو طی کردم و رسیدم به مامانم و گفتم:سلام! دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت:به روی ماهت پسرم! بیا بریم تو! من:همه اومدن؟ مامان سرشو تکون داد و گفت:تقریبا! وارد خونه شدیم صر و صدا از سالن می اومد. مادر جون از اشپزخونه بیرون اومد بادیدن من با خوشحالی اومد سمتم! _:به به سلام! شازده پسر! دستشو گرفتم و پشت دستشو بوسیدم و گفتم:سلام مادر جون! پیشونیمو بوسید و گفت:چشممون به جمالت روشن شد پسر! خندیدم و گفتم:شما لطف داری! دست گل رو دادم دستش و گفتم:مبارکا باشه هزار سال دیگه کنار هم باشین مادر جون! گلا رو گرفت دستش و گفت:قربونت برم پسر تو خودت تاج گلی! چشمکی زدم و گفتم:شادومادمون کو؟ مامان ضربه ای به بازوم زد مادر جون خندید و گفت:دوماد نشسته بین مهمونا! با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:پس من برم واسه تبریکات! مامان لبشو گزید و گفت:جلو اقا جون این حرفا رو نزنیا! مادر جون همون طور که میخندید گفت:اتفاقا خیلی خوشش میاد! رو کرد به مامان و گفت:تو که باباتو میشناسی دختر! اونا رو تنها گذاشتم و وارد سالن شدم همه بزرگترا بودن ولی خبری از دختر و پسرای فامیل نبود! بابا نشسته بود و با دایی حرف میزد وارد سالن که شدم سلام بلندی کردم همه جوابمو دادن به بابا نگاه کردم روشو کرده بود اون طرف و خودشو زده بود به اون راه! رفتم سمت اقاجون که بین جمعیت نشسته بود. عصاشو برداشت و ازجاش بلند شدو گفت:به به ببین کی اومده! جلو رفتم و گفتم:سلام اقاجون! با لبخند گفت:سلام اقای دکتر! بعد از سلام و احوال پرسی اقاجون گفت:جوونا رفتن بالا بابا جون تو هم اگه میخوای برو! از بزرگترا کسب اجازه کردم و رفتم سمت پله ها! تو راه پله صدای گیتار می اومد فهمیدم دوباره کارن معرکه راه انداخته! همون طور که با ریتم اهنگ شروع به خوندن کردم از پله ها بالا رفتم. …….. اگه می خوای فراموشم کنی تو بذار دوباره من ببینمت واسه ی آخرین بار توی آغوش بذار بگیرمت اگه هنوزم می شنوی تو این صدا رو بیا بر گرد و ببین این قلب ما رو که دیگه غبار غم رو دل نشسته بیا پاک کن این همه گرد و غبارو کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره

«ادامه پارت 44»

…….. همه برگشتن سمتم کارن دست از گیتار زدن برداشت با غیض گفت:خیلی صدات خوبه؟اهنگو خراب میکنی؟ من:بهت افتخار دادم خوندم زیادی پر رو شدیا کارن گفت:یه صدایی داره همچین که میخونه پنجره ها میلزره رزاله برگشت سمتش و گفت:چی کار دارین پسرعمم رو؟به کنار دستش که خالی بود اشاره کرد و گفت:بیا پسر عمه بیا بشین کنار خودم اینا همشون صداهاشون دخترونس چش ندارن ببین یکی مردونه بخونه! لبخندی زدم و رفتم سمتش رزا 17 سالش بودولی سن زبونش دوبرابر سن خودش بود .تنها دختری بود که میشد دو کلام عادی باهاش حرف زد. نشستم کنارش و گفتم:رو کردم به کارن و با ریتم اهنگ گفتم:خب حالا تو بزن شاد بزن تو هم میتونی! همون موقع لایلا با ناز گفت:انگار کبکت خروس میخونه ادرین! میدونستم موضوع مرینت تا حالا به گوشش رسیده. پوزخندی زدم و گفتم:چرا نباید بخونه؟همه چی ارومه منم خیلی خوشحالم! یه دفعه همه با هم گفتن:آوووو ! کارن چشمکی زد و گفت:انگار خوشی زده زیر دلت! ابروهامو دادم بالا در حالی که زیر چشمی به لایلا نگاه میکرد که ببینم چه عکس العملی نشون میده گفتم:خب به افتخار خوشی من یه اهنگ شاد بزن! انگار همه منتظر بودن با این حرفم شروع کردن به دست زدن . لایلا دست به سینه نشست و صورتشو واسم کج کرد . کارن هم شروع کرد به زدن همه با هم خوندن: میدونم ٬ میدونم میدونم خاطرمو خیلی میخوای ٬ میدونی خاطرتو خیلی میخوام خاطرتو خیلی میخوام چشم حسودا کور بشه ٬ هرچی بلاست به دور بشه بساط عشق منو تو ایشالا جفت و جور بشه نقل و نبات و شیرینی ٬ مگه میشه تو دل نشینی؟ از اون دو تا چشم سیات الهی که خیر ببینی الهی که خیر ببینی….. عجب اهنگ به جایی!دلم میخواست آوا هم اینجا بود . با رضایت به چشمای لایلا نگاه کردم ایشی گفت و با ناز صورتشو برگردوند.پوزخندی زدم و حواسمو دادم به اهنگ . بچه ها داشتن میخوندن که صدای اقاجون همه رو ساکت کرد:ببین چه بساطی راه انداختن! در حالی که عصاشو تو هوا تکون میداد گفت:مگه اینجا مطرب خونس؟! کارن از جاش بلند شد و بشکن زنان رفت سمت اقاجون و گفت:امشب شبه….عروسیه…همگی بگین مبارکه مبارکه!! اقاجون با عصا کوبید تو پهلوی کارن که این طرف و اون طرف میرفت. کارن بی اعتنا دستای اقاجونو گرفت و اوردش وسط سالن و در حالی که دست میزد گفت:دوماد باید برقصه! همه شروع کردن به جو دادن اقاجونم کم نیاورد شروع کرد به رقصیدن! تکیه دادم به مبل و پامو انداختم روی پام . همون موقع لایلا اومد نشست کنارم و تکیه داد به بازوم . یه کم خودمو کشیدم عقب. پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت:مامانت میدونه؟ ابروهامو دادم بالا . پوزخندی زد و گفت:قضیه اون جوجه هه که تو خونت جا بهش دادی! چینی به ابروهام دادم و گفتم:من نگم یه کلاغ هست که این خبرا رو واسشون ببره! سرشو تکون داد و گفت:من خبر چین نیستم! پوزخندی زدم و گفتم:اوه بله!کاملا معلومه! یه نگاه تحقیر امیز نثار اون تیپ جلفش کردم و گفتم:میدونی خوشم میاد از رو نمیری! خودشو لوس کرد و گفت:عزیزم من هر کاری میکنم به خاطر توئه! زل زدم تو چشمامو با خونسردی گفتم:ببین من یکی دارم که هم واسش عزیز باشم هم این که واسم هر کاری بکنه! بهتره بری تورتو واسه یکی دیگه پهن کنی دختر! بعد از جام بلند شدم و الکی رفتم سمت دستشویی! تو راهرو ایستادم خواستم گوشیمو از تو جیبم در بیارم که دیدم نیست! یادم افتاد رو میز جا گذاشتمش! برگشتم تا سالن دیدم لایلا گوشیمو گرفته دستش! سریع رفتم جلو و گوشی رو از دستش کشیدم. با خنده گفت:خودشه؟ یه نگاه بهش کردم و گفتم:مثه این که باید رو گوشیم قفل بذارم! دست به سینه تکیه داد به مبل و گفت:همچین تحفه ای هم نیست! گوشی رو گذاشتم تو جیبم طوری که فقط خودش و خودم بشنوم گفتم:حداقل نه گوجه پای لپاش کاشته نه بینیشو عین دلقکا کرده نه لباشو عین بادکنک باد کرده ! ابرومو دادم بالا و گفتم:هوم؟ با غیض از جاش بلند شد و گفت:چشم نداری خوشگلیای منو ببینی! یه نگاه به هیکلش کردم و گفتم:اتفاقا چشمام خیلی خوب میبینه! تمام پرتزایی که رو بدنت انجام دادی رو کاملا میشه تشخیص داد! دندوناشو رو هم فشرد و گفت:لیاقتت همونه! با خیال راحت لم دادم رو مبل و گفتم:شک نکن که تو لیاقتمو نداری! چشماشو ریز کرد و گفت:بپا رو دست نخوری اقا! بعد از جلوی چشمم دور شد! با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:مرینت تا اخر عمر واسه ضایع کردن این یکی مدیونتم! ********* مرینت چشمامو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم. از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره! دستامو تا اونجایی که میشد بالا کشیدم و به اسمون نگاه کارم!یه نگاه به یاکریمایی که رو سکوی کنار دیوار لونه ساخته بودن کردم و گفتم:سلام همخونه ها!عجب صبح قشنگیه مگه نه؟!پنجره رو باز کردم! دیگه ازم نمیترسیدن همون جوری سرجاشون نشسته بودن! با ذوق گفتم:میدونین امروز چه روزیه؟ رومو کردم به اسمونو گفتک:امروز تولدمه! به جز نگاه کردن هیچ کاری از دستشون بر نمی اومد! پنجره رو بستم .رفتم سمت دستشویی! تو اینه به خودم نگاه کردم! دستی توی موهام کشیدم . به خاطر این دوماهی که بهشون دست نزده بودم بلند شده بودن. دیگه نمیتونستم رو صورتم تحملشون کنم برای همین مجبور بودم تل بزنم! به خودم تو اینه گفتم:خب الان چه حسی داری؟19 سالگی چه حس و حالی داره؟ به چشمای خودم خیره شدم و گفتم:هیچ فکرشو میکردی روز تولدت رو تو چنین جای خوبی شروع کنی؟!تو یه خونه!یه جای گرم و نرم!یه زندگی خوب! از دستشویی اومدم بیرون و رفتم نشستم رو مبل یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:اگه این قرض تموم نشدندی بود منم میتونستم اینجا بمونم! سرمو تکون دادم و گفتم:امروز روز خوبی واسه فکر کردن به بدبختیا نیست! صبحونمو خوردم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. رفتم تو سوپر سرکوچه! میخواستم واسه خودم کیک بخرم! یه نگاه به کیک یزدیایی که هر سال یه دونشو واسه خودم میخریدم انداختم.سرمو با خنده تکون دادم و رفتم سمت قفسه ای که کیک صبحونه داشت. یه دونه بزرگش کاکائویشو برداشتم و رفتم حساب کردم بعد از اونم برای اولین بار به جای اون شمعای سفید یه بسته شمع کوچیک رنگی خریدم! و برگشتم خونه! کیکو شمعا رو گذاشتم تو اشپزخونه و شروع کردم به مرتب کردن خونه. یه ناهار مفصل خوردم و اماده شدم تا برم مطب! دلم میخواست اون روز عالی به نظر برسم.یه کم ارایش کردم و لباسامو ست پوشیدم و از خونه زدم بیرون! وارد مطب شدم هنوز خبری از ادرین و کاگامی نبود. تا کارامو انجام بدم کاگامی سر رسید برای اولین بار به محض روردش از جام بلند شدم و با خوشرویی گفتم:سلام! چپ چپ نگاهم کرد و گفت:علیک! لبخندی زدم و گفتم:خسته نباشی! ابروهاشو داد بالا و گفت:ممنون! نشستم سر جام! همون طور که میرفت سمت اتاقش گفت:مثه این که خیلی خوشحالی؟ دستمو گذاشاتم زیر چونمو و گفتم:اوهوم!چرا نباشم! پوزخندی زد گفت:خوبه! سرمو تکون دادم رفت تو اتاقش! خیلی نگذشته بود که ادرینم اومد! این چند روز خیلی کم باهاش حرف زده بودم ولی نیمخواستم اون روزو خراب کنم. با ورودش یه نفس عمیق کشیدم و با ذوق گفتم:سلام! لبخند کجی زد و گفت:سلام! از جام بلند شدم درحالی که روی پنجه و پاشه جا به جا میشدم گفتم:خسته نباشی! باخنده گفت:سلامت باشی! اومد جلو و گفت:خبریه؟ ابروهامو دادم بالا و گفتم:نه چه خبری؟ زیر چشمی به اتاق کاگامی نگاه کرد و گفت:پشت در ایستاده؟ با اخم گفتم:نه! چطور میتونست فکر کنه من فقط به خاطر اون باید اینجوری رفتار کنم؟!با دلخوری گفتم:من حق ندارم یه روز خوشحال باشم؟! یه تای ابروشو داد بالا و گفت:اخه چند روزه…. پریدم وسط حرفش و در حالی که مینشستم سر جام گفتم:میدونم!خودم میدونم!اگه اونجوری بهتره خب مشکلی نیست! بعد سرمو انداختم پایین! نشست لب میز و گفت:منظورم این نبود! بدون این که نگاهش کنم شونه هام انداختم بالا و گفتم:مشکلی نیست. به هر حال درستشم همینه! خندید و گفت:بابا من که چیزی نگفتم ناز میکنی! سرمو گرفتم بالا و گفتم:محض اطلاعت من هیچوقت ناز نمیکنم! دستشو گذاشت زیر چونمو گفت:ادم روز تولدش اینقد بد اخلاق میشه! با تعجب نگاهش کردم. این از کجا یادش بود؟ یه دفعه تو دلم خالی شد هیچوقت کسی تولدمو بهم تبریک نگفته بود! لبخند مهربونی زد و گفت:فکر کردی من تولد رفیقم یادم نمیمونه! لبخند محوی زدم و گفتم:ممنون! لپمو کشید و گفت:این یعنی اشتی دیگه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم ولی نگاهش نمیکردم. از جاش بلند شد و گفت:خب پس من میرم با خیال راحت به کارم برسم! تمام وقت فکرم درگیر این بود که چطور یادش مونده!این که یه نفر تولدتو تبریک بگه واقعا حس خوبی داشت.برای اولین بار حس میکردم واقعا وجود دارم. ساعت هفت و نیم بود . داشتم وسایلمو جمع میکردم که کاگامی با عجله از مطب رفت بیرون میدونستم از ترس ادرینه که زود میره نمیخواست باهاش رو به رو بشه! البته منم اگه جای اون بودم همین کارو میکردم. کیفمو برداشتم ادرین هم از اتاقش اومد بیرون! لبخندی زد و گفت:بریم؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و دنبالش راه افتادم! ماشین تو حیاط متوقف شد.از ماشین پیاده شدم و گفتم:ممنون!شب به خیر! خواستم برم بالا که گفت:مرینت! برگشتم سمتش! در ماشینو بست و گفت:وایسا ببینم! بعد اومد سمتم! من:چیزی شده؟ دستمو گرفت و کشید سمت در خونش و گفت:یه دقیقه صبر کن! منتظر شدم که درو باز کنه کلیدو چرخوند و درو کامل باز کرد هنوز داشتم خودشو نگاه میکردم! به داخل اشاره کرد سرمو برگردوندم!تو راهرو پر از بادکنک بود! ناباورانه به اطرافم نگاه کردم ادرین گفت:تولدت مبارک! برگشتم و نگاهش کردم! یه جعبه کوچیک از تو جیبش بیرون اورد و گفت:اینم از اصل کاری! سرجام خشکم زده بود حتی نمیتونستم حرف بزنم فقط به ادرین نگاه کردم! با خنده گفت:نمیخوای بگیریش! دسته کیفمو رو شونم فشار دادم! خودش اون یکی دستمو گرفت و جعبه رو گذاش توش هنوز ساکت بودم با لبخند سرشو اورد بالا ولی با دیدن چشمای خیره من نگرانی گفت:مرینت! اب دهنمو قورت دادم چشمام پر از اشک شده بود. شونه هامو گرفت و گفت:گریه میکنی؟ چونم شروع کرد به لرزیدن! لبخندی زد و گفت:ادم روز تولدش که گریه نمیکنه! دستمو گرفت و گفت:بیا بریم تو ! خواست منو با خودش بکشه داخل ولی منم سرجام ثابت مونده بودم! همین که برگشت . کادویی که دستم بود فشار دادم رو سینش و کادوشو از تو دستم رها کردم . جعبه افتاد رو زمین منم دویدم سمت پله ها! _:مرینت! اشکام سرازیر شده بود کنترل هیچ کدوم از کارایی که میکردم دست خودم نبود خودمو رسوندم تو خونه!قبل از این که ادرین بهم برسه درو بستم و قفلش کردم! رفتم تو اشپزخونه و نشستم رو زمین به هق هق افتاده بودم حتی نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم! ادرین 10 دقیقه ای داشت در میزد خودمو چسبونده بودم به کابینت و همچنان گریه میکردم. بالاخره صدای در قطع شد. سرمو اوردم بالا چشمم خورد به کیک و شمعایی که خریده بودم! اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و کیک و شمعا رو برداشتم و رفتم و نشستم تو سه گوشه کنار دیوار هال! کیکو گذاشتم رو سرامیکا!و همون طور که اشکام بی صدا پایین میریخت شمعا رو فرو میکردم توش! کبریتو روشن کردم در حالی که یکی یکی شمعا رو روشن میکردم با صدای لرزون بین هق هقام با ریتم خوندم:تو…لد!تو… لد!تو…لُدت … ت..با…رک!م..بارک… م. با..رک… تو…ل….دت..مبارک!…بیا… شمعا ..رو فوت کن!…تا صد سال زنده …باشیــــی! یه نفس عمیق کشیدم تا گریمو کنترل کنم!دراز کشیدم کنار کیکم شمعا مثه یه گوله اتیش بالای کیک روشن شده بودن

**********************

پایان