💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۹
💖💛
جمله های دکتر شریعتی رو خیلی دوست دارم واقعا به دل میشینند… چشمم به دختری میفته که دستشو دور بازوهای پسری حلقه کرده و با صدای بلند میخنده… پسره هم با لبخند بهش نگاه میکنه و بعضی موقع با مهربونی چیزی در گوشش میگه… با لذت نگاشون میکنم… از دیدن این صحنه ها لذت میبرم… اگه دو نفر عاشق باشن از یه فرسنگی هم میشه تشخیص داد… لبخندی میزنمو از فکر اون دختر و پسر بیرون میام… نگاهی به گوشیم میندازم نمیدونم چرا آقای رمضانی هنوز برام زنگ نزده…
دوباره به فکر فرو میرم: میگن خدا آدمایی رو که خیلی دوست داره بیشتر امتحانشون میکنه ولی من بنده ی بد خدام پس چرا هر روز داره صبر من رو میسنجه… خدایا حس میکنم نه روی این زمین خاکی میتونم به آرامش برسم… نه توی اون دنیا… گفتی احترام پدر و مادر واجبه نگه داشتم… گفتی احترام بزرگتر واجبه احترام همه بزرگای فامیل رو نگه داشتم… گفتی وفاداری به همسر لازمه ی زندگیه با اینکه هنوز زیر یه سقف نرفته بودیم وفادار وفادار بودم اما خداجون با همه ی اینا سهم من چی شد… نمیخوام گله و شکایت کنم میدونم هیچ کارت بی حکمت نیست ولی حکمت کارت رو نمیفهمم… هر روز به امید بهتر شدن پیش میرم ولی با چیز بدتری مواجه میشم… خیلی خسته ام… ترجیح میدم فعلا بهش فکر نکنم… امروز بیش از ظرفیتم حرف شنیدم…زیر لب شعری رو زمزمه میکنم:خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
گوشیم زنگ میخوره… از فکر بیرون میامو به صفحه گوشیم نگاه میکنم…
شماره ی آقای رمضانیه… جواب میدم
-سلام آقای رمضانی…. چی شد؟
آقای رمضانی: سلام دخترم… من همین الان با سروش که همون پسر دوستمه صحبت کردم، بهم گفت خودش به معرفی نامه نیاز نداره… ولی وجودش
💔سفر به دیار عشق💔
تو پروندت الزامیه و اونجور که معلومه معرفی نامه گم شده… چون سروش فکر میکرد پیش توهه…
پوزخندی رو لبام میشینه بازیگر خوبیه…
آقای رمضانی: معرفی نامه رو به منشی میدم تا اگه دیر رسیدی و من نبودم به مشکل برنخوری… فقط همین الان راه بیفت
-چشم… همین الان میام
و بعد از گفتن این حرف از آقای رمضانی خداحافظی میکنم و به سرعت به سمت ایستگاه حرکت میکنم… نمیدونم چه جوری خودموبه ایستگاه میرسونم فقط اینو میدونم که وقتی رسیدم اتوبوس تقریبا پر شده بود… رو یکی از صندلی های ته اتوبوس میشینمو با ناراحتی به ساعت نگاه میکنم… ساعت یه ربع به یکه… از شیشه به بیرون نگاه میکنم… اخمام تو هم میره… چشمم به یه سمند مشکی میخوره… احساس میکنم امروز دو بار این ماشین رو دیدم… یه بار که داشتم از خونه خارج میشدم که اون موقع توی کوچه پارک بود… یه بار هم وقتی توی پیاده رو منتظر تماس آقای رمضانی بودم… این ماشین هم جلوی شرکت پارک بود و دو نفر داخل ماشین نشسته بودن… اون موقع فکر میکردم این برخورد تصادفیه اما الان که دوباره این ماشینو میبینم یه خورده میترسم…
زیر لب زمزمه میکنم: حتما دارم اشتباه میکنمولی با همه ی اینا تصمیم میگیرم پلاک ماشین رو بردارم تا اگه دفعه ی بعد دیدمش با اطمینان بگم این ماشین خودشه… اما آخه من که چیز مهمی ندارم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه… شاید مربوط به اتفاقه دیروزه…. به فکر فرو میرم
دیروز زانتیا… الان هم این سمند… اون چشمهای آشنا… نمیدونم اینا چه ربطی میتونند بهم داشته باشن… سمند به سرعت از اتوبوس سبقت میگیره و دور میشه… پلاک ماشین رو درست و حسابی ندیدم… یعنی اونقدر پلاکش کثیف بود که خوب دیده نمیشد… فقط رقم آخر رو دیدم… ۲…
با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام… میبینم به ایستگاه بعدی رسیدم… با یه خورده استرس پیاده میشم… نگاهی به اطراف میندازم چیز مشکوکی نمیبینم… با ناراحتی زیر لب زمزمه میکنم: ترنم فقط همینت مونده بود که خل و چل بشی… آخه دختره خل تو کی هستی که یه نفر بخواد تعقیبت کنه…. وقتی جنبه ی پارک رفتن نداری نرو…
از دیروز که تو پارک اون اتفاق افتاد همش فکر میکنم یه نفر تعقیبم میکنه… صد در صد اتفاقی که تو پارک افتاده رو روحیه ام تاثیر بدی گذاشته
از بس فکر کردم سر درد شدم… مسکنی از داخل کیفم در میارمو میخورم… سوار اتوبوس بعدی میشمو سعی میکنم تا رسیدن به مقصد یه خورده چشمامو ببندم و به خودم استراحت بدم… بالاخره بعد از یه ساعت به شرکت میرسمو داخل میشم… قبل از داخل شدن نگاهی به اطراف میندازمو وقتی چیز مشکوکی نمیبینم نفس عمیقی میکشم… بعد از وارد شدن سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون میدمو تو دلم میگم: رسما خل شدی رفتبه سرعت به سمت اتاق آقای رمضانی حرکت میکنم… وقتی به نزدیک اتاقش میرسم مهربان رو پشت میز میبینم
با لبخند به طرفش میرمو میگم: سلام مهربان جان
مهربان با شنیدن صدای من سریع سرش رو بلند میکنه و میگه: ترنم اومدی؟ آقای رمضانی منتظرت بود وقتی دیر کردی مجبور شد بره
-با اتوبوس اومدم یه خورده طول کشید
نفسشو با حرص بیرون میده و میگه: نگو که خودم تجربشو دارم
بعد از گفتن این حرف کشوی میزش رو باز میکنه و یه پاکت رو روی میز میداره
با تعجب نگاش میکنم که میگه: آقای رمضانی گفت بهت بگم معرفی نامست
لبخندی رو لبام میشینه… پاکت رو برمیدارمو داخل کیفم میذارم
به آرومی میگم: ممنونم گلم
مهربان: پایه ای نهاری چیزی بخوریم
هم دیرم شده هم اونقدر پول ندارم که بخوام خرج بیهوده کنم… دوست ندارم کسی از اوضاع نابسمان مالیم باخبر بشه… سعی میکنم وقتم کمم رو بهونه کنم
-اگه بریم چیزی بخوریم دیرم میشه… چون من اکثرا وقت نمیکنم برای غذا خوردن بیرون برم لقمه درست میکنم با خودم حمل میکنم اگه مایل باشی با هم دیگه لقمه رو بخوریم
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: نه ترنم… اینجوری سیر نمیشی به………
میپرم وسط حرفشو میگم: بیشتر از یه دونه درست کردم
بعد از گفتن این حرف لقمه ها رو از کیفم خارج میکنمو یکی رو روی میزش میذارم
با شرمندگی میگم: شرمنده اگه چیز زیادی نیست
مهربان با لبخند میگه: این چه حرفیه
دستش رو دراز میکنه و لقمه رو بر میداره… من هم به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم
مهربان: چیکارا میکنی؟ از آقای رمضانی شنیدم تا دیروز هم اینجا کار میکردی
-آره… دوست نداشتم برم… اما چون آقای رمضانی بهم گفت مجبور شدم… البته زیاد نمیمونم فقط یه ماهه
هونجور که حرف میزنم کاغذ دور لقمه رو باز میکنم
مهربان یه گاز به لقمه اش میزنه و میگه: که اینطور… راستی اگه وقت کردی یه سر بیا خونه م… بدجور تنهام
تو دلم میگم من هم تنهام…. مخصصا تو این روزا… بیشتر از همیشه این تنهایی رو احساس
💔سفر به دیار عشق💔
میکنم
اما با همه ی اینا لبخندی میزنم…سعی میکنم این همه غصه رو نشون ندم… با مهربونی میگم: حتما گلم… آدرست رو بنویس یه روز بهت سر میزنم… راستی ساعت کاریت چه جوریه؟