💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۴۹
💙💛
ماندانا با حرص میگه: نکنه میخوای دست خالی به دیدنم بیای؟
-من خودم گلم… دیگه چه احتیاجی به گل داری؟
ماندانا: توی آفتاب پرست گلی… برو بابا… از اینجور شوخیا نکن… با قلب اون گلای خوشگل هم بازی نکن… یهو میبینی همه ی گلای دنیا با این حرفت پرپر شدن… بعد میتونی خسارت باغبونا رو بدی؟
-برو بچه… من نظرم عوض شد… اصلا نمیام
با ذوق میگه: واقعا… چه خوب… مهمون کمتر زندگی بهتر
-مانی مکالممون خیلی طولانی شد… بهتره قطع کنم
ماندانا جدی میشه و میگه: باشه عزیزم… فقط به هیچ چیز فکر نکن
-خیالت راحت
از ماندانا خداحافظی میکنمو گوشی رو تو جیب مانتوم میذارم… اصلا مانتو رو از تنم در نیاوردم… همون لباس رو هم بیخود پوشیدم… اونقدر با ماندانا حرف زدم که متوجه ی گذر زمان نشدم… مثله اینکه شام دارن میدن… خوشبختانه هر کسی غذاشو خودش میکشه و هر جا دوست داره میخوره… بی توجه به نگاه های دیگران به سمت میز میرمو یه خورده سالاد واسه خودم میکشم… بعد هم با بی تفاوتی به گوشه ی سالن برمیگردم… از همون فاصله سروش و آلا رو میبینم… متاسفانه هنوز سروش و آلا همونجا نشستن… با دیدن اونا اخمام تو هم میره… تغییر مسیر میدمو قسمت دیگه ی سالن رو واسه ی نشستن انتخاب میکنم… با اینکه این قسمت یه خورده شلوغ تره اما بهتر از اینه که برم جلوی سروش بشینمو به دلبری های آلاگل نگاه کنم… روی یه دونه از صندلی ها میشینمو شروع به خوردن سالاد میکنم… از بس غذا کم خوردم، معدم ضعیف شده… دیگه نمیتونم غذاهای سنگین بخورم… مجبورم به همین سالاد اکتفا کنم… یه خورده غذای سنگین میخورم معدم عجیب درد میگیره————-
آروم آروم سالادم رو میخورمو به اطراف نگاه میکنم… کسی حواسش به من نیست… هر چند اینجوری راحت ترم… با چشمام دنبال مامان و بابا میگردم… مامانم رو پیدا میکنم کنار خاله نشسته و داره باهاش حرف میزنه… ولی خبری از بابام نیست… همینجور که به اطراف نگاه میکنم چشمم به سروش میفته که به آلاگل توجهی نداره و به من خیره شده… وقتی متوجه ی نگاه من میشه به سرعت مسیر نگاهش رو عوض میکنه… متعجب نگامو ازش میگیرمو به رفتارای عجیب و غریبه سروش فکر میکنم… همینجور که توی فکر هستم متوجه ی نشستن کسی روی صندلی کناریم میشم… سرمو برمیگردونمو با دیدن یه پسر غریبه اخمام تو هم میره… حوصله ی یه ماجرای دوباره رو ندارم… با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشم
پسر: سلام خانمی
سری به نشونه ی سلام تکون میدمو چیزی نمیگم
پسر: موش زبونت رو خورده خانم خانما
جوابشو نمیدمو از جام بلند میشم… از کنارش رد میشمو نگاهی به سالن میندازم… همه جای سالن تقریبا شلوغه… فقط اون قسمتی که سروش و آلاگل نشستن خلوته که دلم نمیخواد اون سمتی برم… مسیر باغ رو در پیش میگیرم… خونه ی بابابزرگم رو خیلی دوست دارم… دلتنگ باغش هستم… امشب که اجازه دارم میخوام یه خورده تو باغش قدم بزنم… از سالن خارج میشمو قدم قدم زنان به سمت باغ حرکت میکنم… همینجور که به سمت باغ حرکت میکنم زیر لب برای خودم شعر میخونم… به یاد اون دوران میخونم و به جلو پیش میرممرا صد بار از خود برانی دوستت دارم
به زندان خیانت هم کشانی دوستت دارم
چه سود از مهر ورزیدن چه حاصل از وفا کردن
مرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارم
وقتی به باغ میرسم… دهنم باز میمونه… با دیدن باغ نفسم میگیره… باغش فوق العاده شده… دست باغبونش درد نکنه… بعد از چند سال ندیدن الان دارم یه بهشت رو رو به روی خودم میبینم… زمزمه وار میگم: فوق العادست
همیشه عاشق این باغ بودم آدم دوست داره
💔سفر به دیار عشق💔
آروم آروم قدم بزنه و با دستاش گلبرگهای ظریف گلهای رز رو لمس کنه و عطر گلها رو با لذت استشمام کنه… چشمامو میبندمو میگم خدایا چه حس خوبیه
پسر: موافقم
با شنیدن صدای پسری چشمامو به سرعت باز میکنمو یه قدم به عقب میرم… نگاهی به پسره میندازم… همون پسره ی داخل سالنه
اخمام تو هم میره و میگم: شما اینجا چیکار میکنید؟
نگاهی به من میندازه و میگه: مگه اینجا رو اجاره کردی؟
با حسرت نگاهی به باغ میندازمو تصمیم میگیرم به سالن برگردم.. مثله اینکه امشب هیچی اونجور که من میخوام پیش نمیره… با ناراحتی پشتم رو به پسره میکنمو میخوام برگردم که پسره میگه: کجا؟
بدون اینکه بهش جواب بدم به راهم ادامه میدم… صدای تند قدماشو پشت سرم میشنوم… بی توجه به قدم های تندش به راه خودم ادامه میدم که خودشو به من میرسونه… دستم رو میکشه و میگه: کجا؟
با اخم میگم: چی از جونم میخوای؟
با لبخند میگه: باور کن هیچی
با پوزخند میگم: باشه باور کردم… حالا دستمو ول کن که برم
پسر: باور کن کاریت ندارم… فقط ازت خوشم اومدهپوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو وا کنی و انتخاب کنی… همه چیز به ظاهر نیست اونی که الان میبینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره… پس بهتره بری سراغ زندگیت
میخوام بازومو از دستای قدرتمندش خارج کنم که میگه: یه فرصت بهم بده
بدون توجه به حرفش به شدت بازومو میکشم که بازوی خودم درد میگیره ولی از دست این پسره آزاد نمیشه
چهره ام درهم میره و میگم: ولم کن لعنتی
تو همین موقع صدای آشنایی به گوشم میرسه
سروش با داد میگه: چیکار میکنی؟
پسره بازومو ول میکنی و با خونسردی میگه: داشتم با این خانم حرف میزدم
به عقب برمیگردم که میبینم سروش با چشمهای سرخ شده به پسره نگاه میکنه با فریادی بلندتر از قبل میگه: داشتی چه غلطی میکردی؟
از این همه عصبانیت سروش تعجب میکنم… با خودم فکر میکنم نکنه هنوز دوستم داره… با این فکر ضربان قلبم بالا میره
رنگ پسره میپره اما باز خودش رو نمیبازه و میگه: اصلا به جنابعالی چه ربطی داره؟
هنوز تو فکر عکس العمل سروشم که با حرف بعدیش انگار همه ی دنیا روی سرم خراب میشه
سروش: تو فکر کن برادرشم
پسر به کل رنگ از چهرش میپره و میگه: باور کن قصد بدی نداشتم
سروش با خشم به سمتش میادو میگه: واسه ی همین داشتی بازوشو میکندی
پسره میخواد چیزی بگه که سروش با داد میگه: از جلوی چشمام گم شو تا ناقصت نکردم
پسره از ترس دو تا پا داره چند تای دیگه هم قرض میگیره و با سرعت از من و سروش دور میشه… هنوز به اون مسیری که پسره رفته نگاه میکنم که با فریاد سروش به خودم میام
سروش : هنوز آدم نشدی؟با تعجب نگاش میکنم… معنی حرفاش رو نمیفهمم
وقتی نگاه متعجب منو میبینه با داد ادامه میده: خواهرت رو کشتی… برادر من رو بدبخت کردی… من رو داغون کردی.. خونوادت رو عزادار کردی ولی هنوز همونی هستی که بودی
چشمام دوباره غمگین میشن
با ناراحتی میگم: سروش خودت که دیدی به زور…….
با عصبانیت میگه: آره دیدم… امشب خیلی چیزا رو دیدم… تلفنی با مانی که معلوم نیست کدوم بدبختیه حرف میزنی… بعدش با ادا و مسخره بازی برای خودت سالاد میکشی و با هزار تا ناز و عشوه آروم آروم میخوری… بعدترش هم یه پسره ی غریبه میاد کنارت میشینه و تو با سر بهش اشاره میکنی دنبالت بیاد… و در آخر هم از جات بلند میشی و تنهایی به این باغ کوفتی میایو اون پسره رو هم به دنبال خودت میکشونی
میخوام چیزی بگم که میگه: اینجوری نمیشه خونوادت زیادی بهت آزادی میدن… امشب بای………