💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۵۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/29 11:13 · خواندن 9 دقیقه

💜❤💛💙

با لحنی غمگین میگم: نگو سروش… تو رو خدا اینجوری نگو… من اگه هزار بار هم به دنیا بیام همه ی آرزوم اینه که توی اون هزار بار تنها همزادم تو باشی…. تنها همراهم تو باشی… تنها همسفر زندگیم تو باشی… تنها بهونه ی زندگیم تو باشی… تنها دلیل بودنم تو باشی… من خوشحالم که دیدمت خوشحالم که عاشقت شدم خوشحالم که………

 

با عصبانیت میگه: نقشه ی جدیدته… مثله همیشه میخوای با احساسات طرف بازی کنی تا به هدفت برسی… اما بذار یه چیز بهت بگم من امشب دیگه گولت رو نمیخورم… من امشب همه ی حقمو ازت میگیرم…

 

میخوام چیزی بگم که با داد سروش که میگه امشب حق هیچ اعتراضی نداری؟ صدام تو گلوم خفه میشه…

 

سروش به سرعت خودش رو بهم میرسونه و رو به روم وایمیسته… صورتشو نزدیک صورتم میاره و میگه: امشب دیگه ازت نمیگذرم… تموم اون سالها که محرمم بودی ازت گذشتم… به خاطر تو… به حرمت تو… به احترام عشقمون… اما امشب محاله ازت بگذرم.. تموم اون سالها مال من بودی و در عین حال مال من نبودی امشب که مال من نیستی میخوام همه جسمت رو مال خودم کنم

 

ترس همه وجودمو پر میکنه

 

هیچوقت اینجور ندیده بودمش…حتی بعد از دیدن اون مدارک… حتی بعد از مرگ ترانه… حتی بعد از جداییمون… اما امشب سروش، سروش همیشگی نیست…

 

خیلی بهم نزدیکه…

 

با ناله میگم:سرو…….

 

خودشو بهم میچسبونه و میگه: هیـــــــس، هیچی نگو…

 

طوری خودش رو بهم میچسبونه که اجازه ی هر حرکتی از من گرفته میشه… دستام رو بالا میارمو سعی میکنم به عقب هلش بدم که با یه دستش مچ دو تا دستا

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۱.۰۷.۱۶ ۰۰:۰۱]

مو میگیره به شدت میپیچونه

 

دادم میره هوا که با آرامشی که ازش بعیده میگه: با کوچیکترین مقاومتت از این بدتر هم سرت میاد… بهتره خودت باهام راه بیای… امشب میخوام یه آدم کثیف باشم مثله خودت… مثله تویی که نابودم کردی و از دور با تمسخر نگام کردی

 

بعد با خشونت مچ دستام رو رها میکنه ودستاش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: آره امشب باید با من باشی… به خاطر همه ی اون سالهایی که فکر میکردم با منی ولی با من نبودی

 

صورتم خیس خیسه… از اشکایی که نمیدونم از ترسه یا از حرفهای سروش… فقط میدونم هر لحظه این اشکا از چشام جاری میشن بدون اینکه خودم بخوام

 

به هق هق افتادم اما اون همینجور ادامه میده و میگه: نباید دور و بر من پیدات میشد… یادته چهار سال پیش چی بهت گفتم… گفتم هیچوقت ازت نمیگذرم.. گفتم یه روزی تلافی کارت رو سرت درمیارم

 

منو به خودش چسبونده و همونجور که حرف میزنه… اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمیدهسروش: امشب وقتشه… متنفرم از دخترای امثال تو که پسرای احمقی مثله من رو تور میکنندو اجازه نمیدن دست پسره بهشون بخوره… بعد از یه مدت هم که یه لقمه ی چرب و نرم تر پیدا کردن اولی رو رها میکنندو سراغ طعمه ی بعدی میرن … هر چند تو از اول هم من رو نمیخواستی هدفت یه چیز دیگه بود… من فقط واسه ی تو یه اسباب بازی بودم

 

با هق هق میگم: به خدا اشتباه میکنی

 

بخاطر کشمکش های من و سروش شالم روی شونم افتاده…

 

بی توجه به حرف من دستش رو به سمت موهام میبره… موهام رو که خیلی ساده با ربانی همرنگ لباسم پشت سرم بستم رو آروم آروم نوازش میکنه و با آرامش میگه: حالا که داغونم کردی تو هم باید داغون بشی

 

اشکام لباساس رو خیس میکنند ولی اون من رو از خودش جدا نمیکنه… بی تفاوت به اشکام لباش رو نزدیک لاله ی گوشم میاره و میگه: قبل از ازدواجم انتقام همه چیز رو ازت میگیرم… انتقام خودم… انتقام سیاوش… انتقام پدر و مادرم رو که تمام این سالها از دیدن زندگی نابه سامان پسراشون زجر کشیدن و شکستن ولی دم نزدن… انتقام نامزد برادرم که به خاطر توی احمق پرپر شدو برادرم رو برای همیشه به عزای خودش نشوند

 

بعد از تموم شدن حرفش با خشونت ربان رو از موهام میکشه و باعث میشه موهای لختم اطرافم پخش بشه… ربان رو روی زمین پرت میکنه و به موهام چنگ میزنه… با خشونت میگه: تویی که امروز هم میخوای با چشمهات افسونم کنی کاری باهام کردی که توی هر مهمونی ای که پا میذارم مردم با ترحم بهم نگاه میکنندو برام دل میسوزونند… محاله فریب این اشکا رو بخورم

 

با چشمای اشکی میگم: سروش من……..میپره وسط حرفمو از بین دندونای کلید شدش میگه: دوست دارم با دستای خودم بکشمت… اما حیف که حتی مرگ هم واست کمه… با کار امشبم ذره ذره آب میشی و فرصت دوباره رو برای نابود کردن یه زندگی واسه ی همیشه از دست میدی از تموم شدن حرفاش صورتش رو آروم روی گودی گردنم میکشه… از گرمی نفسهاش تنم مور مور میشه… برای اولین بار از عشقم میترسم… اونم خیلی خیلی زیاد… همیشه آغوش سروش امن ترین پناهگاه برای من بود اما امروز از خودش به کی پناه ببرم؟… قطره های درشت اشک دونه دونه از چشمام جاری میشن ولی سروش بی توجه به اشکها و دل شکسته ی من با بی رحمی تمام آروم آروم جسم و روحم رو به تاراج میبره…… ازش خیلی میترسم… ضربان قلبم از حالت عادی خارج شده… حس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه… با احساس لباش روی گردنم تازه به عمق فاجعه پی میبرم… انگار تا همین الان هم امید داشتم که همه ی اینا یه نمایش باشه… یه نمایش مسخره… یه نمایش برای ترسوندن من… با ترس گردنم رو عقب میکشم…

 

صدای آروم سروش رو میشنوم که با لحن بدی میگه: چیه خانمی؟ هنوز که کاری نکردم

 

با ترس میگم: سروش تو رو خدا بس کن

 

بدون اینکه جوابمو بده با دستی که موهامو گرفته سرمو نزدیک صورتش میاره و لباش رو روی لبام میذاره … با خشونت با لبام بازی میکنه.. خبری از بوسه نیست… فقط لبام رو گاز میگیره… هر چی تقلا میکنم وحشی تر میشه… با دستام سعی میکنم به عقب هلش بدم اما بیفایده ست… وقتی تقلای زیاد من رو میبینه لباشو از لبام جدا میکنه و موهامو که تو چنگشه رها میکنه و به جای موهام دستام رو مهار میکنه… دو تا دستامو توی یه دستش میگیره و من رو از آغوشش خارج میکنه بدون هیچ حرفی من رو به دیوار میچسبونه تا اجازه ی هیچگونه تقلایی رو بهم نده

 

همونجور که هق هق میکنم میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده… چونمو با دست آزادش میگیره و دوباره لباش رو روی لبام میذاره… اینبار با خشونت بیشتری کارش رو انجام میده… اونقدر به کارش ادامه میده که طعم خون رو توی دهنم احساس میکنم… ولی باز هم دست بردار نیست… نفس کم آوردم… ولی هیچ جوری نمیتونم مخالفت کنم… همه ی راه های سرکشی رو بسته… احساس ضعف میکنم… حس میکنم دیگه نمیتونم رو پاهای خودم واستم… انگار سروش هم متوجه ی ضعف من میشه… چون لباش رو از رولبام برمیداره و چونمو رها میکنه… با افتادن فاصله چندانی ندارم که دست آزادش رو اینبار دور کمرم حلقه میکنه… به شدت نفس نفس میزنم

 

با دیدن وضع من نیشخندی میزنه و با بیرحمی میگه: هنوز کاری نکردم کم آوردی؟… هنوز که خیلی زوده

 

لبام بدجور درد میکنه… حتی اینقدر توان ندارم که جوابشو بدم… به زحمت میگم: تو رو خدا تمومش کن

 

با نیشخند میگه: یعنی اینقدر برای با من بودن عجله داری؟ که میخوای زودتر کار اصلیم رو شروع کنم

 

با التماس میگم: سروش با من اینکارو نکن

 

با تمسخرنگام میکنه و حلقه ی دستش رو شل تر میکنه… بعد از چند لحظه مکث پوزخندی میزنه و دستام رو ول میکنه… کورسوی امیدی توی دلم میدرخشه… ولی با عکس العمل بعدیش همون امید ناچیز هم از بین میره

 

شالم رو به شدت از روی شونم برمیداره به یه گوشه ی باغ پرت میکنه… دستاش رو به سمت گونه هام میاره و با خشونت نوازش میکنه… هیچکدوم از رفتاراش مثل سابق نیست… تو رفتاراش خبری از محبت گذشته ها نیست… تنها چیزی که ازش میبینم خشونته و بس

 

نگاهی به اطراف میندازم… ته باغ هستیم… محاله کسی این اطراف بیاد… باید فرار کنم….تنها چاره همینه… به هر قیمتی که شده باید فرار کنم… حداقلش باید سعیم رو کنم… الان که حلقه ی دستاش شل ترشده الان که دستام آزاد هستن فرصت فرار رو دارم… فرصت که از دست بره دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد… معلوم نیست چند دقیقه ی بعد چه اتفاقی میفته

 

دستاش رو از روی گونه هام برمیداره و به سمت دکمه های مانتوم میاره… با همه ی ترسی که ازش دارم حس میکنم الان وقتشه… دستش هنوز به دکمه ی مانتوم نرسیده که به سرعت دستمو بالا میارم و به شدت به عقب هلش میدم… چون انتظار اینکارو از من نداشت تعادلش رو از دست میده اما در لحظه ی آخرمچ دستم رو میگیره… خودش پرت میشه زمین و من هم روش میفتم… همه ی امیدم به یاس تبدیل میشه… همه چی تموم شد… مطمئنم دیگه ولم نمیکنه… میدونم از ترس رنگ به چهره ندارم… دیگه شمارش ضربان قلبم از حد تند هم گذشته… یه لحظه احساس میکنم فشار دستش کم شده میخوام به سرعت از جام بلند شم که اون با خشونت زیاد من رو روی زمین پرت میکنه و اینبار خودش رو روی تنم میندازه… همه ی سنگینیش رو روی جسم نحیفم احساس میکنمو هیچ کاری نمیتونم کنم… نگام با نگاهش تلاقی میکنه… با پوزخند بهم خیره میشه و میگه: گفتم هر چی بیشتر تقلا کنی کار خودت سخت تر میشه

 

با صدای لرزونی میگم: سروش التماست میکنم… تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن… به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم

 

یه لحظه غمی رو تو چهره اش احساس میکنم ولی فقط یه لحظه چون خیلی زود اون غم رو پشت چهره ی خونسردش پنهان میکنه میکنه و با بی تفاوتی میگه: من

 

💔سفر به دیار عشق💔

که هنوز شروع نکردم… قبل از شروع کارم بهتره بخاطر این نقشه ی فرارت یه کوچولو تنبیه بشی… نظرت چیه؟