💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۵۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/29 11:33 · خواندن 8 دقیقه

بچه ها این قسمت رمان خیلی غمگینه البته

از نظر من ولی خودم خیلی گریه کردم🖤💔

سرمو پایین میندازمو نگاش نمیکنم… میدونم از من متنفره… بیشتر از همه ی دنیا سیاوش از من متنفره… پس ترجیح میدم نگاهامون بهم نیفته… هم به خاطر گذشته… هم به خاطر وضع الانم… کتش رو که روب پام افتاده برمیدارم… پشتش رو بهم میکنه که زیر لبی تشکری میکنم… بدون اینکه حرفی بزنه به سمت طاهر و سروش میره…. اول زیپ لباسم رو بالا میارم و بعد کت سیاوش رو روی شونه های لختم میندازم….

 

طاهر که همه ی سوالاش بی جواب میمونه کلافه میشه و مشتی به صورت سروش میکوبه… نمیدونم اگه طاهر نمیومد چی میشد… آیا سروش بهم تعرض میکرد یا تسلیم التماسام میشد… واقعا نمیدونم…

 

سیاوش با دیدن عکس العمل طاهر قدماشو سریعتر میکنه و با داد میگه: طاهر صبر کن… نمیشه زود قضاوت کرد

 

میدونم بهم شک داره… میدونم فکر میکنه این موضوع هم زیر سر منه… اما هیچی نمیگم… ترجیح میدم حرفی نزنم… چون هر حرفی که بزنم باز هم خودم متهم میشم… چون باورم ندارن… چون دنبال مقصر میگردنو از من بی پناهتر پیدا نمیکنند… حتی اگه سروش خودش هم اعتراف کنه فکر نکنم کسی حرفامو باور کنه… طاهر با عصبانیت نگاهی به لباسای من میندازه و سعی میکنه خودش رو کنترل کنه

 

سیاوش سعی میکنه خونسرد باشه با آرامش میگه : سروش اینجا چه خبره؟

 

سروش سرش رو بالا میاره و نگاهی به من میندازه و هیچی نمیگه

 

سیاوش: سروش با توام

 

سروش باز هم جوابی نمیده

 

سیاوش عصبی میشه و با لحنی عصبی میگه: سروش

 

سروش نگاشو از من میگیره و به سمت سیاوش برمیگرده و با لحن غمگینی میگه:چی میخوای بدونی..

 

بعد با داد میگه: میگم چی میخوای بدونی آره میخواستم بهش تجاوز کنم

 

سیاوش با ناباوری به سروش خیره میشه و سروش با داد میگه: میخواستم بی آبروش کنم همونجور که اون با آبروی من بازی کرد

 

صداشو پایین میاره و با لحن غمگینی ادامه میده: میخواستم زندگی کسی رو تباه کنم که یه

 

💔سفر به دیار عشق💔

روزی زندگی من و خونوادم رو تباه کرد

 

با تموم شدن حرف سروش دست سیاوش بالا میره و به روی صورت سروش فرود میاد————-

 

چشمم به طاهر میفته که با چشمهای سرخ شده به سروش زل زده… رگ گردنش متورم شده… معلومه خیلی داره خودش رو کنترل میکنه که سروش رو زیر دست و پاش له نکنه… که سروش رو به باد فحش و ناسزا نگیره… معلومه خیلی سخت داره خودش رو کنترل میکنه… دستش رو مشت کرده و هیچی نمیگه… اما سیاوش فریاد میزنه: تو واقعا داشتی بهش دست درازی میکردی؟

 

سروش به چشمهای سیاوش خیره میشه و هیچی نمیگه

 

سیاوش با عصبانیت پشتش رو به سروش میکنه و چنگی به موهاش میزنه… طاهر با چشمهای سرخ شده نگاشو از سروش میگیره و به طرف من میاد… قیافش بدجور ترسناک شده… خیلی ازش میترسم… امشب همه عجیب شدن…. دوست ندارم با طاهر تنها بشم… طاهر به من میرسه ولی بدون توجه به من از کنارم میگذره و به سمت مانتوم میره… نفسی از سر آسودگی میکشم… مانتوم رو از روی زمین برمیداره … با دیدن مانتوی پاره ام به سمت دیوار میره و مشت محکمی به دیوار میزنه… دیگه طاقت نمیاره … کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: لعنتـــــــــی

 

چند باری به دیوار مشت میکوله سیاوش با شرمندگی به سمت طاهر میادو اون رو میگیره و میگه: طاهر این کارو با خودت نکن

 

اما طاهر بی توجه به حرف سیاوش به سمت سروش برمیگرده و با فریاد میگه: سروش… خیلی نامردی… خیلی خیلی نامردی

 

بعد خودش رو از چنگال سیاوش آزاد میکنه و به دیوار تکیه میده… همونجور که از روی دیوار سر میخوره و روی زمین میشینه زمزمه وار میگه: حتی اگه خواهر من بدترین آدم روی زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی… به حرمت روزای گذشته… به حرمت خونوادم… به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم… به احترام من و خونواده ام…

 

سیاوش با شرمندگی میگه: طاهر…

 

طاهر با داد میپره وسط حرفشو میگه: هیچی نگو سیاوش… هیچی نگو… اگه امروز کاری به سروش ندارم از روی بی غیرتیم نیست… دارم داغون میشم ولی نمیخوام حرمت اون روزا شکسته بشن

 

بعد زمزمه وار میگه: هر چند سروش امروز اون حرمتها رو شکست

 

سیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه

 

طاهر با خشم از جاش بلند میشه که باعث میشه سیاوش فکر کنه طاهر قصد دعوا داره… چون برای جلوگیری دعواهای احتمالی یه قدم به سمت طاهر برمیداره که با داد طاهر خطاب به سروش سرجاش متوقف میشه

 

طاهر با داد میگه: میخواستی کی رو نابود کنی… هان؟…. ترنم رو…. یه نگاه بهش بنداز… مگه چیزی ازش مونده…

 

با دادی بلندتر میگه: سروش با توام؟… میگم مگه چیزی ازش مونده؟ آره در گذشته یه غلطی کرد ولی بابتش مجازات شد هنوز هم داره مجازات میشه… ببین چی ازش مونده؟… نه لبخندی.. نه شیطنتی.. نه احساسی… نه خانواده ای… میخوای از کی انتقام بگیری؟… از ترنم؟… با یه نگاه هم میشه فهمید این اون ترنم نیست… این دختر اصلا هیچی نیست… سروش اون هیچی نداره… تو تموم این سالها فقط ترحم فامیل عذابت میداد؟ اما خونوادت کنارت بودن… از لحاظ مالی ساپورت میشدی… سرسار از محبت اطرافیانت بودی… اما ترنم تمام این سالها تنهای تنها بود… از همه حرف شنیده… از خونواده… از فامیل… از همسایه… هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندی نثارش میکرد….اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده… اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه و آشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟… به خاطر یه اشتباه…

 

اشک تو چشمام جمع میشه

 

سیاوش: طاهر به خدا شرمندتم

 

طاهر پوزخندی میزنه و میگه: تو چرا؟

 

سروش با ناراحتی میگه: باور کن کنترلم رو از دست دادم

 

طاهر با اخم میگه: این حرفا الان چه فایده ای برام دارن؟… معلوم نیست اگه من نمیرسیدم چه یلایی سر خواهرم میاوردی؟… بماند که اگه من اون رو توی این وضعیت نمیدیدم اصلا حرفاش رو باور نمیکردم و مثله همیشه اون رو مقصر میدونستم… ترنم همین الان هم از خونواده طرد شده ولی با این کار تو صد در صد پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت

 

باز صورتم از اشک خیس شده… سروش با ناراحتی نگاهی به من میندازه که با دلی پر از خون نگاهم رو ازش میگیرم به خاطر دل شکسته ام… به خاطر روح داغونم… به خاطر جسم کتک خورده ام… نگامو ازش میگیرم به خاطر اینکه باز هم باورم نکرد… باز هم خردم کرد… باز هم قلبم رو شکست

 

سیاوش با لحنی غمگین میگه: طاهر الان که خدا رو شکر اتفاقی نیفتاده

 

تو دلم میگم: شاید به جسمم تعرض نشد اما آیا چیزی از روحم باقی موند؟

 

حس میکنم امشب روحم در هم شکست و قلبم تیکه تیکه شد

 

صدای طاهر رو میشنوم که با داد میگه: سیاوش تو دیگه چرا؟ اگه کسی با سها این کارو کنه به همین راحتی ازش میگذری..

 

یعد با صدای بلندتری میگه: آره؟

 

سیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه

 

————-

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۳.۰۷.۱۶ ۱۴:۴۲]

طاهر زمزمه وار میگه: به خدا ۴ سال کم نیست… ترنم یه اشتباه کرد اما ۴ ساله داره تاوان پس میده

 

سیاوش میخواد چیزی بگه که طاهر اجازه نمیده و خودش ادامه میده: شاید ترنم تو خیلی چیزا مقصر باشه اما مرگ ترانه نشونه ی حماقت خودش بود… اگه اون حماقت رو نمیکرد الان همه چیز خوب بود…

 

سیاوش به آرومی میگه: اما اگه ترنم اون کارا رو نمیکرد هیچوقت عشق من دست به خودکشی نمیزد از من نخواه که راحت……….

 

طاهر با داد میگه: من از تو هیچی نمیخوام… فقط میگم ترنم به اندازه ی کافی تاوان پس داده… هنوز هم داره پس میده میگم از این بیشتر عذابش ندین… اگه از عذابش لذت میبرید براتون میگم… از ارث واسه ی همیشه محروم شده… از محبت خونواده محروم شده… خرج زندگیش رو به سختی در میاره… پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند… خوده من هم جواب سلامش رو به زور میدم… حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز غذا بخوره… زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخوای نابود کنی… اینا فقط یه قسمت کوچیک از بدبختیهای ترنمه… فقط کافیه یه روز از نزدیک شاهد عذاب کشیدنش باشین بعد میفهمید من چی میگم…

 

بعد با تاسف به سروش میگه: با این حماقت تو پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت… محال بود حرفش رو باور کنه… بخاطر گشته هیچکس باورش نداره… و بعد اون آواره ی کوچه و خیابون میشد… اینجوری عقده هات خالی میشد؟

 

با داد میگه: آره؟

 

نگاهم به سیاوش و سروش میفته که با دهن باز نگام میکنند… تو نگاهشون ناباوری موج میزنه… آهی میکشمو هیچی نمیگم

 

طاهر با جدیت میگه: دفعه ی بعد سعی کن برای انتقام یه آدم زنده رو انتخاب کنی کسی که روحش مرده دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره

 

بعد از تموم شدن حرفش با گام های بلند به قسمتی از باغ که شالم اونجا افتاده میره… شالمو برمیداره… بعد با اخم به طرف من میادو با دیدن کت سیاوش روی شونه هام اخماش بیشتر تو هم میره… لباسام رو به سمت من پرت میکنه و با اخم کت اسپرتش رو از تنش خارج میکنه و به شدت به طرفم میندازه… بعد هم به کت سیاوش چنگ میزنه و اون رو از روی شونه هام برمیداره و با داد میگه: چرا قبولش کردی؟

 

با ترس میگم: طاهر من…..