💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۵۷
👍💛
با ترس دستگیره رو پایین میکشمو وارد اتاق میشم
روی تختش طاق باز دراز کشیده و به رو به رو خیره شده… بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره با جدیت میگه: در رو ببند
در رو که پشت سرم باز گذاشته بودم میبندم… به آرومی به سمت میز کامپیوترش میرم صندلی رو جلو میکشمو با ترس روش میشینمو منتظر نگاش میکنم… همونجور که به رو به رو چشم دوخته با خشونت میگه: قبل از اینکه به مهمونی برسیم چی بهت گفته بودم؟
نمیدونم چه جوابی بهش بدم…به انگشتام نگاه میکنمو باهاشون بازی میکنم
ستگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم
با جدیت میگه: به من نگاه کن… اون انگشتات جایی فرار نمیکنندسرمو بالا میگیرمو با نگرانی بهش خیره میشم… با پوزخند میگه: خوبه این همه از من میترسی و به حرفام توجهی نمیکنی
————
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با خونسردی میگه: مگه امشب توی ماشین بهت نگفتم حق نداری مامان و بابا رو ناراحت کنی؟
بعد با لحن خشنی میگه: گفتم یا نه؟
با ترس سری به نشونه آره تکون میدم
با داد میگه: درست و حسابی جوابمو بده… بیخودی برام سر تکون نده
با صدای لرزونی میگم: گفتی داداش
از روی تختش بلند میشه و آروم آروم به طرف من میاد
با جدیت میگه: خوبه خودت هم قبول داری که امشب قبل از ورود به اون جشن کوفتی توی ماشین بهت گفتم حق نداری هیچ دردسری درست کنی… اما تو طبق معمول فقط و فقط خرابکاری کردی
با ترس بهش خیره میشمو به سختی میگم: داداش به خدا تقصیر من نبود
با داد میگه: اینو نگی چی میخوای بگی… لابد تقصیر من بود… با ترانه اون کار رو کردی گفتی تقصیر من نبود… ترانه مرد گفتی تقصیر من نبود… آبروی خونواده رو به باد دادی گفتی تقصیر من نبود… امشب هم اون همه خرابکاری کردی باز میگی تقصیر من نبوداصلا اجازه ی حرف زدن بهم نمیده با داد میگه: لابد اگه چند روز دیگه هم خبر حاملگیت به همه جا میرسید باز میگفتی تقصیر من نبود… میدونی بدبختی چیه که هیچکدوم از اشتباهاتت رو قبول نداری
-داداش به خدا اشتباه میکنی
با چشمای سرخ شده میگه: اون کسی که اشتباه میکنه تویی نه من… اشتباه پشت اشتباه… آخرش میخوای به کجا برسی؟
با جدیت میگه: واقعا میخوای آخرش چیکار کنی؟
وقتی سکوتمو میبینه با داد میگه: با توام… جواب من رو بده آخرش میخوای چیکار کنی… نکنه واقعا میخوای همه ی اون حرفایی که راجع به تو میزنند به حقیقت تبدیل بشه… میدونی چقدر شایعه های جدید پشت سرت درست شده… فکر کردی فقط تو رو خائن و قاتل میدونند نه جونم تو امروز برای همه یه دختر هرزه هم به شمار میای… هر روز تو مهمونی ها یه حرف جدید در موردت میشنومو هیچ جوابی هم براشون ندارم…میفهمی… نه به خدا نمیفهمی… تو اگه میفهمیدی که وضع خونواده امون این نبود…. هیچ جوابی ندارم که بخوام دهنشون رو ببندم… که به بقیه بگم خواهرم بیگناهه… یکی میگه دیروز توی این ساعت خواهرتو با یه پسره این شکلی دیدم… یکی میگه مطمئنی تو شرکت کار میکنه… یکی میگه شاید تو کار خلاف هم افتاده… با یه حماقت احمقانه ی تو و پشت سرش حماقت احمقانه تر ترانه زندگیه همگیمون به گند کشیده شد… حالا که اومدی همه چیز رو نابود کردی حداقل از اینی که هست بدترش نکن
وقتی بهم میرسه جلوم وایمیسته و به سمت من خیز برمیداره و با خشم به بازوهام چنگ میزنه… هنوز لباس بیرون تنشه… معلومه حتی حوصله ی عوض کردن لباساش رو هم نداشته… به زور بلندم میکنه و از بین دندونای کلید شده میگه: چرا با آبروی خونواده بازی میکنی؟
با بغض میگم داداش به خدا نمیخواستم اینجوری بشه
با داد میگه: وقتی تنها میری تو اون باغ لعنتی انتظار داری بهتر از این بشه… نیمی از پسرای فامیل که چه عرض کنم
💔سفر به دیار عشق💔
نود درصدشون به تو به چشم بد نگاه میکنند… من که نمیتونم همیشه مراقبت باشم وقتی تو جمع شلوغی کسی کارت نداره… پدر و مادرمون هم که به امون خدا ولت کردن…
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و هیچی نمیگم
ولی طاهر همونجور با داد ادامه میده: رفتی توی اون باغ لعنتی همین یه خورده آبرویی هم که برامون مونده رو به باد بدی و بعد بیای جلوم واستی و بگی من نمیخواستم اینجوری بشه… فقط کافی بود یه ده دقیقه یه ربعی دیرتر برسم کارت تموم بود…
با دادی بلندتر میگه: میفهمی؟
همینجور اشکام جاریهبا فریاد میگه: امشب رو برام کوفت کردی… به خدا دیگه بریدم… دیگه تحمل ندارم… هر چند اون سروش بدبخت هم حق داره… اگه من به جای سروش بودم همون چهارسال پیش بدون درنگ میکشتمت… با همه ی اینا خواهرمی و من مجبورم ازت دفاع کنم
از شدت گریه به هق هق افتادم… بازوهامو ول میکنه و هلم میده که باعث میشه روی صندلی پرت بشم
زمزمه وار میگه: اون از ترانه… این هم از تو… طاها هم که دیگه گفتن نداره به اون دختره ی هرزه چسبیده و ول کن ماجرا نیست… مامان و بابا کی باید از دست حماقتهای شماها یه نفس راحت بکشن
از بس گریه کردم دیگه نفسم بالا نمیاد با بی حوصلگی میگه:اون صداتو خفه کن… حوصله ی گریه و زاری ندارم
——————-
سعی میکنم دیگه گریه نکنم اما زیاد هم موفق نیستم… یه چیزایی دست خود آدم نیست… مثله همین اشکای من که بدون اجازه جاری میشن… مثله بغضی که تو گلوم میشینه و بدون اجازه میشکنه… مثله دلی که با یه خنجر زخمی میشه و با هیچ مرحمی دردش آرم نمیگیره… واقعا بعضی چیزا دست خود آدم نسشت…مثل الان که دلم خیلی گرفته… هم از دست سروش هم از دست خیلیای دیگه
هیچ جوری نمیتونم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم… دلم هوای اتاقم رو کرده… دلم تنهایی و آرامش اتاقم رو میخواد… ایکاش طاهر اجازه بده زودتر به اتاقم برم… فقط چند چیزه که الان میتونه آرومم کنه… یه اتاق تاریک… یه آهنگ غمگین… و یه دنیا اشک… و در آخر هم یه خواب آروم… هر چند این آخریه واسه ی من جز محالاته
با فریاد میگه: مگه نمیگم گریه نکن… بدجور رو اعصابمی
وقتی میبینه آروم نمیگیرم با عصبانیت به طرفم میاد… به سرعت از جام بلند میشمو با ترس میگم: دادا………..
هنوز حرفم تموم نشده که بهم میرسه و دستش میره بالا… دستمو جلوی صورتم میگیرم… چشمامو میبندمو با جیغ میگم… داداش نزن
هر چقدر منتظر میمونم خبری از سیلی نمیشه… چشمام رو آروم آروم باز میکنم…که با چشمهای اشکی و ابروهای درهم طاهر رو به رو میشم… چشماش غرقه اشکه و در چهره اش اخمی نشسته… به گردنم خیره شده… تازه متوجه ی روسریممیشم… گره ی روسریم شل شده و گردنم یه خورده دیده میشه… لابد نگاه طاهر هم به کبودی گردنم افتاده… سریع میخوام گره ی روسریم رو سفت کنم که طاهر مچ دستمو میگیره و با اون یکی دستش روسری رو از سرم در میاره… دستش رو به سمت کبودی گردنم میبره و با پشت دست کبودی رو نوازش میکنه… یه قطره از اشکام روی دستش میچکه… تازه به خودش میاد… روسری رو به گوشه ی اتاق پرت میکنه و با داد میگه: اون کثافت که کاری نکرد؟
با ترس میخوام یه قدم به عقب برم که مچ دستمو فشار میده و با لحن ملایمتری میپرسه: کاری که نتونست بکنه؟ درسته؟
با چشمهای اشکی بهش زل میزنم… به مچ دستم فشاری میاره و منتظر نگام میکنه… سری به نشونه ی منفی تکون میدم… یه خورده اخماش باز میشه
یه لحظه طاهر گذشته ها رو جلوی خودم میبینم… ولی فقط برای یه لحظه… طاهر و سروش از این جهت خیلی به هم شباهت دارن… چشمای هر دوشون بعضی مواقع مثله گذشته ها غرق مهربونی میشن ولی به لحظه نکشیده دوباره به حالت عادی برمیگردن
با جدیت میگه: مطمئن باشم؟
سری تکون میدم که عصبانی میشه و میگه: هزار بار بهت گفتم درست و حسابی جوابمو بده
-آره داداش
با لحنی خشن میگه:باشه… برو تو اتاقت… به هیچ عنوان هم با این قیافه جلوی مامان و بابا ظاهر نمیشی… شیر فهم شد؟
زمزمه وار باشه ای میگم… اول به گوشه ی اتاق میرمو روسری رو از روی زمین برمیدارم و بعد با قدمهای آرومی به سمت در میرم… در رو باز میکنمو میخوام خارج بشم که میگه: اگه ماجرای امشب دوباره تکرار بشه زندت نمیذارم… مطمئن باش این بار خودم میکشمت و همه رو خلاص میکنم… پس بهتره حواست رو جمع کنی… حالا هم زودتر گم شو که حوصلتو ندارم