💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۵۸
💙💚
با ناراحتی در اتاق طاها رو میندمو به سمت اتاق خودم حرکت میکنم: امشب از اون شباست که دلم یه آغوش واسه ی دلداری میخواد… یه آغوش گرم واسه ی اشکام… دلم میخواد به یکی زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم… اما این وقت شب واسه کی زنگ بزنم… اصلا کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم… ماندانا که توی کشور غریبه و بخاطر هزینه هاش نمیتونم باهاش تماس بگیرم
💔سفر به دیار عشق💔
… جدیدا هم با مهربان آشنا شدم که چیزی از زندگیم نمیدونه… حتی اگر هم میدونست باز هم مشکلی حل نمیشد اون زن خودش غرقه مشکلاته دلم نمیخواد اون رو هم قاطی زندگی خودم کنم… دوست دیگه ای هم ندارم که بخوام یه خورده براش درد و دل کنم… به در اتاقم میرسم… در رو باز میکنمو وارد میشم… در رو پشت سرم میبندم و بعد هم از داخل قفل میکنم… به سمت کامپیوتر میرم… روشنش میکنمو منتظر میمونم تا ویندوز بالا بیاد… روسری رو از سرم باز میکنمو روی تخت میندازم… آروم آروم به سمت پنجره حرکت میکنم… به آسمون نگاه میکنم… بی ستارست… لبخند تلخی رو لبم میشینه… حتی ستاره ها هم از من فراری شدن… اصلا همه ی دنیا از من فراری هستن… ستاره ها که دیگه جای خود دارن… همینجور که از پنجره به بیرون خیره شدم به امشب فکر میکنم… به امشب… به آلاگل… به مهسا… به بهروز… به سیاوش… و از همه مهمتر به سروشبا خودم زمزمه میکنم: یعنی اگه طاهر نمیرسید سروش بهم تجاوز میکرد؟
💔سفر به دیار عشق💔
واقعا نمیدونم….. دلم هم نمیخواد که بدونم… میترسم جواب سوالم مثبت باشه و بیشتر داغون بشم… اون تعلل آخرش بهم این امید رو میده که شاید سروش هنوز اونقدر پست نشده باشه…. حتی اگه سروش دیگه واسه ی من هم نباشه دوست ندارم تا این حد بی رحم باشه… سروش همیشه باید مهربونترین باشه
زمزمه وار میگم: خدایا شکرت که امشب گذشت… هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم… قلبم… روحم… شخصیتم… غرورم… اما باز میتونست بدتر از اینها هم باشه
توی دلم میگم: خدایا شکرت که تنهام نذاشتی… که کمکم کردی… ممنون که با همه ی بدیهام در اون شرایط سخت از من محافظت کردی
یاد فردا میفتم… تصمیمم رو گرفتم فردا صبح به آقای رمضانی زنگ میزنمو میگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم… چون هنوز از من آزمونی نگرفتن صد در صد اجازه میده برگردم… فردا مشکلات شخصی رو بهونه میکنمو قید اون شرکت رو میزنم… بهترین راه همینه… دوست ندارم دیگه چشمام تو چشمای سروش بیفته… هنوز هم وقتی به اون همه بی رحمی و خونسردیش فکر میکنم دلم آتیش میگیره… میکشمو نگامو از بیرون میگیرم به سمت کامپیوترم میرم… همنجور که واستادم دستم به سمت موس میره…. وارد بکی از پوشه ها میشمو رو آهنگ مورد نظر کلیک میکنم… صداش رو تا حد ممکن کم میکنم و برق اتاق رو خاموش میکنم… صدای غمگین مازیار فلاحی اتاقم رو پرمیکنه… چراغ خوابم رو روشن میکنم… به سمت تختم میرم… طاقباز روی تخت دراز میکشم
دلم بشكنه حرفی نیست حقیقت رو ازت میخوام
بهم راحت بگو میری حالا كه سرده رویاهام
«دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»
نمیدونم كجا بود كه دلت رو دادی دستاون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانه میرفتی»
یه بار فكر منم كن كه دلم داغون داغونه
تو میری عاقبت با اون كه دستام خالی میمونه
یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه….
دلم بشكنه حرفی نیست فقط كاش لایقت باشه
میرم از قلب تو بیرون كه عشقش تو دلت جا شه
« دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه… من عاشق همسر آیندم هستم… با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم… الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم»دلمبشكنه حرفی نیست اگه تو یار و همراشی
ولی میشد بمونی و كمی هم عاشقم باشی
زمزمه وار میگم: مهسا چی میشد دعوتم نمیکردی؟ من که به همین زندگی کوفتی راضی بودم پس چرا همین زندگی رو هم به کامم تلخ میکنید؟
حواسم میره به بقیه آهنگ….
نمیدونم كجا بود كه دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«موندن تو واسه ی همه مون عذابه… ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت»
همه فكرش شده چشمات گاهی دستاتو میگیره
یاد حرف ترانه میفتم… هر وقت دلت گرفتو کسی رو نداشتی واسه ی خودت بنویس…
میگم: ترانه ای کاش بودی
از روی تختم بلند میشم… امروز که هیچکس رو ندارم واسه ی خودم درد و دل میکنم… نوشته هام رو روی کاغذ میارم تا یه خورده سبک بشم و فردا میسوزونمش که به دست هیچکس نیفته
با این فکر لبخندی رو لبام میشینه
یه وقت تنهاش نذاریكه مث من میشه میمیره
با شنیدن این مصراع زمزمه وار میگم: سروش لااقل به این یکی اعتماد کن… با من که خوب تا نکردی با عشق جدیدت خوب تا کن
بعد از تموم شدن حرفم آهی میکشمو به سمت میزم میرم…. کشوی میز رو باز میکنم… یه سررسید رو که برای سال گذشته هست از کشو خارج میکنم… یه برگه ازش جدا میکنم… یه خودکار هم از روی میزم برمیدارم
دلم بشكنه حرفی نیست فقط كاش لایقت باشه
پشت میز میشینمو کاغذ رو جلوم میذارمو اینجور شروع میکنم…
با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای
تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای
جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چل چراغان میشود ویرانه ای
و بعد شروع میکنم به نوشتن
میرم از قلب تو بیرون كه عشقش تو دلت جا شه
آهنگحرفی نیست تموم میشه… آهنگ بعدی شروع میشه… ولی من بی توجه به آهنگ مینویسم… از دلتنگیهام… از غصه هام… از تنهایی هام… فقط و فقط مینویسم و اشک میریزم… نمیدونم چقدر گذشته… یه ساعت… دو ساعت… سه ساعت… ولی حس میکنم آرومه آروم شدم… سبک شدم… از بس گریه کردم اشکام هم خشک شده… آهنگ رو قطع میکنم… نمیدونم خونوادم برگشتن یا نه… حس میکنم با نوشتن حرفام خالی شدم… خالی از همه ی اون غصه ها…. ترجیح میدم الان بخوابم… لبخندی رو لبم میشینه و کامپیوتر رو خاموش میکنم… از پشت میز بلند میشمو به سمت تختم میرم… هنوز به تختم نرسیدم که صداهایی رو از بیرون میشنوم… صدای داد و فریاد مامان و باباست… و بعد صدای قدمهایی که هر لحظه به اتاقم نزدیک تر میشن….زمزمه وار میگم: خدایا باز چی شده؟
همین که حرفم تموم میشه چشم
💔سفر به دیار عشق💔
م به دستگیره در میخوره که بالا و پایین میره و بعد صدای مشتهای پی در پی ای که به در میخوره
و صدای داد طاها که میگه: دختره ی کثافت این در رو باز کن… امشب برامون آبرو نذاشتی
صدای طاهر رو میشنوم که میگه: طاها چیکار میکنی؟
طاها بدون توجه به طاهر به در مشت میزنه و میگه: میگم باز کن
ضربان قلبم بالا میره
طاهر با داد میگه: میگم چه خبره؟
طاها صداشو بلندتر میکنه و میگه: واقعا میخوای بدونی… باشه برات میگم… امروز یه گروه از دخترا این هرزه ر دیدن که به سمت باغ میره… و بعد از مدتی چشمشون به سروش افتاد که به همون قسمتی میره که این دختره رفته… و بعد تا آخر مهمونی از هیچکدومشون خبری نیست.. میدونی چه آبروریزی شد… به جای اینکه مهمونا در مورد مراسم حرف بزنند ورد زبونشون ترنم و سروش بود… آلاگل هم با چشمهای گریون مراسم رو ترک کرد
باورم نمیشه…
طاها با داد میگه: حالا چی میگی؟